:یادداشت‌ها و نقدهای سینمایی حسین جوانی***********در اینستاگرام #سینماقصر را دنبال کنید ***********

۲۷۷ مطلب با موضوع «کیفیت‌ها» ثبت شده است

معرفیِ Pina/ پینا

pina

پینا/ ویم وندرس/ 2012:

بعید است از هنرهای مدرن لذت ببرید و از پینا لذت نبرید و در مقابل بعید است میانه‌ی خوبی با هنرهای مدرن به‌خصوص رقص مدرن نداشته باشید و اصلاً بتوانید پینا را تحمل کنید. پینا بیشتر براساس ذوق‌ورزی و ادای دین به پینا باوش ساخته شده و شاید بیش از هر چیز به این انگیزه که سندی تصویری از هنرمندی جهانی برای آیندگان باقی بماند. شیوه‌ی کارگردانی وندرس در انتخاب جای دوربین شگفت انگیز است اما خبر چندانی از حس و قدرتی که رقصنده‌ها در مصاحبه‌ها بر آن تاکید دارند، نیست. در واقع فیلم در ساختن شمایل یک  هنرمند موفق اما در تبیین دلایل این هنرمندی  ناموفق است. 


کیفیت: حتما ببینید

۰ نظر
حسین جوانی

نقدی بر سریال Mildred Pierce/میلدرد پیرس

Mildred Pierce

وقتِ تقصیر

ظاهراً این‌گونه‌است که زنی خانه‌دار، دیگر نه تحمل کار بی‌حاصل در خانه را دارد و نه حوصله‌ی کنارآمدن با خیانت‌های گاه‌وبی‌گاه شوهرش را، پس علیه وضع موجود می‌شورد: طلاق می‌گیرد، تن به‌کارهایی پایین‌تر از حد و شأنش می‌دهد و مجدانه می‌کوشد تا خودش را از زیر صفر به‌بالا بکشد. تلاش‌هایش نتیجه می‌دهد و او به‌زنی بسیار موفق تبدیل می‌شود اما به‌مرور همه‌ی آن‌چه به‌دست آورده را از دست می‌دهد و به‌آن‌جا می‌رسد که به‌زندگی و شوهر سابقش بازگردد. ظاهر غلط‌انداز میلدرد پیرساین‌گونه القا می‌کند که با اثری مردسالارنه مواجهیم که زن‌ها، همان بهتر که به‌خانه‌داری‌شان برسند چرا که در خارج از این محیط ناگزیر بازنده‌اند؛ ولی آن‌چه ازمیلدرد پیرس اثری به‌یادماندنی می‌سازد، نه این ظاهر ساده و غلط‌انداز بلکه نگاه پیچیده‌ای‌ست که به ‌زنانه‌گی دارد و، بی‌هیچ هراسی از این که بد فهمیده شود، به‌تاریک‌ترین گوشه‌های این زنانه‌زیستن سرک می‌کشد.

 قاعده‌ی لذت/ تقاص

هرگاه که میلدرد با تقلای تمام خود را به‌ابتدای لذت‌بردن از زندگی می‌رساند، گویی سیستم با جبری بی‌رحمانه او را عمیقاً تنبیه می‌کند. الگوی کاتولیکی سریال‌های آمریکایی در میلدرد پیرس رنگ و بوی اصیلی به‌خود گرفته است. اگر به‌عنوان مثال درکالیفرنیایی زیستن، با الگوی تسلسلِ لذت جنسی و تقاص جسمانی(/ روحی) مواجهیم، در اینجا مسئله‌ی عقوبت گناه با عقوبت نافرمانی از سنت یا عرف جایگزین شده است. بهترین مثال، مُردنِ دختر میلدرد است که بلافاصله پس از استراحتی حاصل می‌شود که او بعد از سختی بسیار به‌خود داده است. اما آن‌چه مهم است، پذیرفتن این قاعده نیست، به‌فراموشی سپردن آن دقیقاً در لحظه‌های بعد از تقاص است. این‌گونه‌است که زندگی ادامه می‌یابد و میلدرد به‌جنگیدن و مِهر ورزیدن تداوم می‌بخشد.  

ترک ذلت به‌قصد عزت

آن‌چه میلدرد برای آن می‌جنگد، سرپای خود ایستادن است. او فهمیده تنها وقتی از خود و زندگی‌اش راضی‌ست که احساس استقلال کُند (و یا پشت نقاب غرور و خودرأییِ ویران‌گرش پنهان باشد). او که نابایسته به‌تقاص‌هایی همیشگیِ زندگی‌اش تن‌می‌دهد و دل به‌لذت‌های زودگذر و مقطعی خوش می‌دارد، به‌یک‌باره می‌فهمد آن‌چه او را از درون منهدم می‌کند همین تحمل‌های نابه‌جاست و احساس ذلتی که با خود به‌همراه دارد، که اگر تقاصی هست باید کوشید لذتی هم‌سان با آن از زندگی بُرد. شورش او علیه وضع موجودش در چنین زمان و حالی صورت می‌گیرد اما خودِ این شوریدن نیز بخشی از این فرآیند است. نکته این‌جاست که تغییری حاصل نمی‌شود. تنها نفْس حرکت است که باقی می‌ماند: به‌قصد عزت‌مند شدن از ذلت کَندن، سایه‌سار بوته‌ها را رها‌کردن و به‌امید سَروها دل به‌جاده زدن. دریک‌کلام، کوتوله‌ی زندگی باقی نماندن و سهم خود را از زندگی گرفتن.

بی‌بروبرگرد این یک جنگ است: جنگی علیه‌ی زندگی و تقدیر که میلدرد علیه خودش راه می‌اندازد؛ پس طبیعی است اگر ناجوان‌مردانه مورد هجوم یا شبیه‌خون‌های بسیار قرار بگیرد. ضعف‌های او بسیار و نقاط قوتش کم‌اند اما اراده‌ای پولادین دارد. میلدرد خیلی زود می‌فهمد برای ماندن در موقعیت استقلال باید هر لحظه بیشتر زحمت بکشد و بیشتر هزینه پرداخت کند. مسیری که خونی‌شدن ‌پاها و زخمی‌شدن دل، تنها ابتدای راه است. جدا از این، او باید با میلی در درون خود نیز بجنگد: بزرگترین دشمن او میلدیریدی است در نهاد خودش که می‌خواهد زنِ خانه باشد، بچه‌هایش را بزرگ کند، تن به‌پناه مردی بسپارد و یله‌یِ آسودگیِ این تکیه‌گاه مطمئن، روزگار بگذراند. پس او باید بیش‌ازهرچیز با خود بجنگد تا مرز میان آن‌جا که باید از نهادش خرج کُند یا با خِست به‌آن آسودگی پشت کُند را در یابد. میلدرد می‌آموزد تنها راهِ چاره خرج‌کردن از سرمایه‌ی وجود است.

 دادن حداکثری گرفتن حداقلی

میلدرد هرچه بیشتر از وجودش خرج می‌کند نه تنها کمتر نتیجه می‌گیرد بلکه این توقع را ایجاد می‌کند که باید بیشتروبیشتر هزینه کند. این‌گونه به‌نظر می‌رسد که دادن حداکثری بخشی از تنبیه خود برای مهیای جنگْ باقی‌ماندن است؛ تنبیه و نه تمرین: چراکه از میانه‌های راه، احساسی در میلدرد رشد می‌کند که گویا جایی از راه را به‌خطا رفته یا بخشی از مسؤلیت‌هایش را برای رسیدن به‌موفقیت (حفظ استقلال) را با بی‌قیدی رها کرده است (در این یکی شدن آن‌چه سیستم روا می‌دارد و آن‌چه فرد خودش را مستحق آن می‌داند). مقابله‌های دخترش با او هم‌چون هشداری‌ست که به‌رویش می‌آورد اگر می‌خواهد یک تنه بار زندگی را به‌دوش بِکشد باید که حتا از موفقیتش برای نگاه‌داشتن آن‌چه پیش از آن داشته، مایه بگذارد. میلدرد اما خیلی دیر می‌فهمد چرا از پَس این دادن‌ها، گرفتنی در کار نیست. 

 مواجهه با هیولای درون

مواجهه با این حقیقت که میوه‌های زندگی و ثمرات آن، فعلیت نیرو و جسمیت‌یافتگی هیولای درون خود او هستند. رسیدن به‌این تناقضِ پیچیده و دیریاب که هر آن‌چه کوشش و بخشندگی نثار عزیزان کرده، نه از سر مِهر که از روی خودخواهی ارضانشده‌اش، ناتوانی‌اش در بروز امیالش و پرورش نقاب غرورش بوده و این نیروهای ویران‌گر نه تنها از او موجودی مهربان و دلسوز و فداکار نساخته‌اند بلکه باعث ایجاد تنفر در نزدیکان او نیز شده‌اند. تمام آن‌چه در وجود دختر ناسپاسش می‌بیند در واقع خود اوست که بی هیچ نقابی برای سرپا ایستادن، سرمایه‌ی وجود دیگران را چون خون‌آشامی به‌درون می‌مکد؛ هیولایِ در نهاد میلدرد: که به ‌او قبولانده در حال ازخودگذشتگی‌ست، و تنها وقتی با خیانت هم‌زمان شوهر و دخترش مواجه می‌شود برای اولین بار سیمای واقعی‌اش را نمایان می‌کند. میلدرد از خیانت فرونمی‌ریزد، از دیدن خود در آینه است که شوکه می‌شود.    

 بازگشت به‌نقطه‌ی آغاز

میلدرد به‌جای اول خود بازگشته و تحمل این زندگی ازدست‌رفته را ندارد. دست‌آورد او، دانایی حاصل شده از مواجهه با هیولا و لذت‌بردن‌هایی هم‌تراز تقاص‌هاست.گویا تمام این فرازوفرودها برای درک آن لحظه‌ی متناقض باشد که با درخودفروریختن به‌خودشناسی‌ای می‌رسد که در هیچ دانشگاهی به‌وی نخواهند آموخت. شناختی که با خود، تحملِ درک لحظه‌ای را آورده که بتواند رفتار و رفتن دخترش را تاب آورد. چرا که میلدرد تمام این لحظات پَس از میل به‌عزتش را در بهترین شکل خود زیسته. اگر خوشی‌ای بوده یا زجری، میلدرد خودخواسته به‌آن تن داده و زهر و شهد این استقلال و نزدیکی را با ذره‌ذره وجود خود، در بهترین حالت‌اش چشیده و حالا که دیگر دِینی به‌گردن زندگی‌اش نداره به‌نقطه‌ی شروع بازگشته. همین‌که نمی‌توان گفت آن‌چه از سر گذرانه رؤیاست یا کابوس یعنی به‌قدر کفایت در آن زندگی هست.

 ***

 میلدرد پیرس درست در روزگاری ساخته می‌شود که زنی که روزی بانوی اول آمریکا بوده و همان موقع هم به‌خاطر خیانت شوهرش به‌شدت تحقیر شده بود، از زیر سایه‌ی شوهرش خلاص شده، پا جای پای شوهرش گذاشته و با این‌که باز هم شکست سختی خورده، دست از کوشش برای اثبات خودش بَرنداشته. این خود داستان دیگری‌ست اما یادمان می‌اندازد آن‌چه از همه‌ی این لذت‌ها و تقاص‌ها باقی می‌مانند، آن عاقبت تلخ نیست. میلدرد پیرس خیلی ساده داستان زنی که به‌ظاهر در دوری باطل گرفتار می‌شود را تبدیل به‌مهملی برای مرور تاریخ آمریکا می‌کند. سرگذشت زنانی (و همین طور مردمانی) که خوب می‌دانند، می‌توانند از سکونِ باتلاق‌گونه‌ای که گرداگردشان را گرفته خلاص شوند حتا اگر دست‌وپازدن در این لجن، بوی تعفن‌شان را بیشتر نمایان کند. حالا دیگر پایان روزی روزگاری آمریکایی‌وارِ میلدرد پیرس رندانه جلوه می‌کند نه حقیرانه.


کیفیت: شاهکار

 

۰ نظر
حسین جوانی

معرفیِ The Lovers on the Bridge/عشاق روی پل

The Lovers on the Bridge

عشاق روی پل/ لوئیز کاراکس/ 1991:

مثل سایر آثار کاراکس خبری از پیچیدگی داستانی نیست و آن‌چه عجیب و دست‌نایافتنی می‌نماید پیچیدگی شخصیت‌ها و موقعیت‌هاست. فیلم در برخی صحنه‌ها به‌شدت درگیرکننده است و نشان می‌دهد چطور ملودارمی که به‌سمت یک فیلم‌هندیِ تمام‌عیار پیش می‌رود، با حفظ دغدغه‌هایِ صحیحِ شخصیت‌ها و تسلط کارگردان به‌فُرم اثرش می‌تواند به یک عاشقانه‌ی عمیق تبدیل شود.

برای دیدن عشاق روی پل باید اندکی صبرو‌حوصله ذخیره داشته باشید، زیرا که فیلم چندان در قید سرگرم کردن شما در تمام صحنه‌ها نیست و به‌جایش ممکن است به یک‌باره با انفجار مواجه شوید. مثلاً حدود بیست دقیقه‌ی ابتدایی فیلم به‌کلی خالی از دغدغه‌ی داستان‌پردازی و جذابیت پیش می‌رود و به جایش یک سکانس خیره‌کننده در پی می‌آید که شوکه‌کننده است. سکانس‌هایی از قبیل شب آتش‌بازی و اسکی روی آب یا آتش زدن مترو از این دست هستند.

اما جذابیت عشاق روی پل برای من، نه شکوه‌مندی تصاویرش بود و نه تدوین خلاقانه‌اش (که بر اساس تصاویر ذهنی دختر پیش می رود). بیش از همه از تمرکز فیلم بر تناقض موجود در مفهوم عشق لذت بردم. تن ندادنِ دختر به سکس و به‌تعویق انداختن اولین عشق‌بازی و ترس مفرط پسر از تنها ماندن و ترک شدن به خوبی با رفتارهای عاشقانه/ ظالمانه‌ی دختر، در مقابل رفتارهای سادیستی/ مازوخیستی پسر قرینه‌سازی شده‌اند. از همین‌جاست که وقتی تا عمق زخم‌ها را دیدیم، لذت دیدن سلامتی و نشاط عشق برای‌مان دو چندان می‌شود. 

 


کیفیت: حتما ببینید

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۵۴ ۰ نظر
حسین جوانی

نقدی بر سر‌به‌مهر- هادی مقدم دوست- 1392‌

درفتِ صبا

در منوی تلفن‌های همراه (و همین‌طور اغلب وسایل ارتباطی نوشتاری)، پنجره‌ی پُرکاربردی وجود دارد که پیش‌نویس پیامک‌هایی که به هر دلیلی ارسال نشده، در آن باقی می‌ماند. این پنجره را اصطلاحاً درفت (draft) می‌نامند. سربه‌مهر، تکیه اصلی‌اش را بر پیش‌نویس‌هایی می‌گذارد که نزد مخاطب و همچنین صبا وجود دارد. از این رو (به‌عنوان مثال) نیازی نمی‌بیند توضیح دهد صبا دختری دین‌دار و خداترس است؛ چون فرض را بر این می‌گیرد که جدا شدن او از عبادت روزانه بخشی به اتمام رسیده از وجود او نیست، بلکه او این ویژگی را در درفت خود دارد. چنین پیش‌نویس‌هایی مبنای پیش‌برد فیلم قرار گرفته‌اند و از توضیح واضحاتی مثل چرایی کم‌رو شدن صبا چشم‌پوشی می‌شود. در سر‌به‌مهر همه‌چیز ساده است و بناست بی‌توضیح پیش رود، چون چیز پیچیده‌ای نیست که نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد. سادگی و بی‌پیرایگی، اساس سربه‌مهر است. خبری از دنیاهای پیچیده و آدم‌های غیرقابل درک و موقعیت‌های بغرنج نیست. نهایت هیجانِ سربه‌مهر به‌این خلاصه می‌شود که صبا، در آن لحظه‌ی خاص، به خواستگارش می‌گوید نماز می‌خواند یا نه. همین. توقع شناخت و هم‌دلی با فیلم باید در همین حد باشد. بزرگ کردن و بزرگ گرفتن دنیایی که بزرگ نیست و معمولی و روزمره است بزرگترین آسیبی‌ست که می‌توان به دنیای جمع‌وجور و دوست‌داشتنی سربه‌مهر زد.

سربه‌مهر را می‌توان به دو بخشِ پیش و پس از سوار شدنِ صبا به تاکسی تقسیم کرد: گفتار نه چندان مهم راننده‌ی تاکسی که «در جریان بودن برای راننده مهم‌ترین چیز است»، به جمله‌ی کلیدی فیلم تبدیل می‌شود. و در چرخشی آشکار هرآن‌چه تا پیش از آن برای صبا دست‌نایافتنی می‌نمود، کاملاً در دسترس قرار می‌گیرد. در مقابل چیزهایی که برای صبا بی‌اهمیت بودند رفته‌رفته به کابوس ذهنی‌اش تبدیل می‌شوند. دایره‌های پیرامون شخصیت‌ها به آرامی وسعت می‌گیرند و در اثر تداخل میان آنها به نماهای تکراری اما فکرشده‌ای می‌رسیم مثل قِل خوردن لامپ در کشوی خالی، وقتی صبا برای اولین بار تصمیم به نماز خواندن می‌گیرد؛ و جلوتر وقتی تصمیم دارد رازش را بیان کند، یا نمای پنجره‌ی سینما (و پرواز پرنده) وقتی پیامک را ارسال نمی‌کند و جلوتر وقتی نمازش قضا شده. چنین فیلمی به رفتار لحظه‌ایِ شخصیت اصلی و ادراکاتی آنیِ او در مواجهه با واکنش‌های آدم‌های پیرامونش متکی‌ست و سربه‌مهر نیز فیلم صباست: دنیای آدمی نه‌چندان مذهبی که گام برداشتنش در مسیر نمازخوان شدن، گویی به‌وسیله‌ی سیم‌های نامرئی هدایت می‌شود. (هر چند، تیزهوشی فیلم‌نامه‌نویسان در ایجاد قالب خودبسنده‌ی فیلم باعث شده میزان نزدیک شدن و مکث‌ها روی اندیشه‌های شخصیت اصلی، عهد بستن برای به‌دست‌آوردن چیزی و پای آن ایستادن و نتیجه گرفتن مبنای اصلی قصه باشد اما می‌توان نمازخواندن صبا را به شکل‌های مختلفی از عهد، تعمیم داد.)

 

دنیای تنهای وبلاگه!

صبا ارجمندی در حال پس دادن تاوان استقلال خویش است. دختری که خواسته عزت‌نفسش را حفظ کند اما اعتماد‌به‌نفسش را از دست داده. به حساب خودش سن ازدواجش گذشته. بی‌کاری و سَرباری افسرده‌اش کرده. فکر این است که بارداری دیرهنگام چه عوارضی دارد. زندگی او به مرثیه‌ای خود‌نوشته تبدیل شده،  به سلسله نِق‌های مداومی‌که تنها گوش شنوایش دنیای مجازی‌ایی است، که صدایی ندارد. پس به او گوش می‌دهد و گوش می‌دهد. در چنین دنیای خودساخته‌ای که به دیوارهای مجازی وبلاگِ «آرام باش» محدود شده، صبا نه تنها از پله‌های عزت‌نفس بالا نمی‌رود، بلکه روز‌به‌روز بیشتر در باتلاقِ عادت به سوگواریِ قبل از مصیبت فرو می‌رود. دنیایش روزبه‌روز محدود‌تر و کوچک‌تر و خودش حساس‌تر و بدبین‌تر. تنها دارایی‌اش می‌شود حفاظت از عزت‌نفسی که خود عامل اصلیِ تخریب هر روزه‌ی آن است. در این زندگیِ «گوسفند»ی تنها نظرگاه صبا شده نظرات وبلاگش . جایی که خبری از «آهو»ی مغروری که صبا خودش را در کالبد او می‌پندارد نیست. در دنیای واقعی هم اوضاع به همین منوال است عرصه هر لحظه بر او تنگ‌تر می‌شود، تمامیِ ‌ستون‌های استقلالش فرو می‌ریزد و پناهی جز تنهایی و کم‌رویی و خودخوری باقی نمی‌ماند برای تحمل. به این فکر افتاده که آدم‌ها توی صف می‌ایستند که به او توهین کنند، غافل از این‌که اون اصلاً به چشم کسی نمی‌آید که موضوع توهین قرار بگیرد. این را وقتی می‌فهمد که در بی‌کسیِ محض، حتا وقتی صد تا پیتزا از جایی خریده، چون در محدوده‌ی کاری آنها نیست، درخواستش را بی‌جواب می‌گذارند، چرا که برای آنها اهمیتی ندارد که در چه وضعیتی است. در فاصله‌ای که آقای تفرشی زنگ بزند، صبا در آن وضعیت نامشخص که هم به بودن با کسی فکر می‌کند و هم می‌پندارد مورد توهین همان شخص واقع شده، چنان در حوزه‌ی تنهایی خود بی‌کس است که در اوج تنهایی، تنها راه را  پناه بردن به کس بی‌کسان می‌یابد.

 

دو دنیا

وبلاگ خانه‌ی ذهنی هر کسی‌ست که از وجود خانه‌ای که در آن فهمیده و دوست داشته شود محروم است. ذهن ‌یک وبلاگ‌نویس به‌شکل فعال و در لحظه در حال به‌روزکردن وبلاگ خود است. پُست‌هایی که در قالب گفت‌وگوهای درونی در «آرام باش» آپ می‌شوند، همان لحظه‌ای شکل گرفته‌اند که صبا حسی را تجربه کرده و نه الزاماً وقتی به خانه برگشته و پای لپ‌تاپش نشسته. زیباترین لحظات فیلم برای نزدیک شدن به این حس درونی، صحنه‌های ورود صبا به محل کار و خارج شدن او هستند. وقتی وارد می‌شود چشم ناظر او در حال ثبت آن چیزی است که دلش می‌خواهد ببیند و تا ساعاتی دیگر در وبلاگش به ثبت خواهد رسید. اما با بروز ماجراهایی که پیش‌بینی‌اش را نکرده، و به‌شکل واقعی اتفاق می‌افتد، پستی که به‌شکل واقعی نوشته می‌شود را می‌بینیم و این‌بار صبا در قاب دوربین است: دنیای پیرامونش را به‌شکل واقعی و نه با عینکِ وبلاگی‌اش دیده و بی‌اعتنا مسیری را که آمده بازمی‌گردد.

دنیای ذهنیِ صبا در سیلانِ میان واقعیت و مجاز شکل می‌گیرد. در تفاوتِ حقیقت پیش چشمش با دنیای مجازی‌اش. دنیایی که ارزش فشار‌ یک دکمه مساوی بینایی خواهرش است و این بی‌اهمیت بودنِ فشار ‌یک دکمه‌ی ساده، صبا را از درونیات‌اش دور کرده. مهم نیست واقعیت چیست. صبا آماده است هر لحظه با فشار دادن دکمه‌ی دیگری از آن فرار کند: به پست نوشتن پناه ببرد، به جواب دادن به پیامکش، به غور در افکار وبلاگی‌اش، مشاور تلفنی‌اش، نرم‌افزار تبدیل نوشتار به صوت و.... مرز میان این دو دنیا، قبول جایگاه اجتماعیِ واقعی خود است و درگاه ورود به‌آن عهدی است که با خدا می‌بندد.

مشکل از جایی آغاز می‌شود که صبا به بهانه‌ی خجالت نمی‌خواهد در مقابل دیگران نماز بخواند. در واقع اما مشکل صبا این است که از برملاشدن شخصیت مجازی‌اش در هراس است. آن دختر احساساتی و ترسو و کم‌رو، عهدی بسته، که حالا برای به انجام رساندنش، مجبور است اصولی که پیشتر بنا گذاشته را زیر پا بگذارد و این به‌معنی برملاشدن خواسته‌های درونی صبا هستند که هر چند موجه‌اند اما پذیرش بیرونی آنها برای صبا خجالت آور است. او که در دنیای مجازی‌اش به‌خودِ خود نزدیک‌تر است حال برای شکستن مرز میان این دودنیا به دردسر جدیدی افتاده است. درفتِ (= پیش‌نویس) صبا از تصویری که از خود برای دیگران ساخته، و خود را مقید به انجام و ادامه‌ی آن می‌داند، در اولین قدم او را وا می‌دارد برای خواندن نماز به فرودگاه برود. این اوج گرفتن در کنار هواپیماها (این پرنده‌های مجازی) آغاز مسیرِ پُر درختی‌ست که از همان ابتدا، صبا را به ادامه‌ی راه امیدوار می‌کند. بعد از اولین نماز، در تنها باری که غذا خوردنش را می‌بینیم، صبا در تنهایی‌اش نشسته و با ولع صبحانه می‌خورد. همچون اسیری که آزاد شده. هنوز ‌یک روز هم نگذشته پیشنهاد کار دریافت می‌کند و به‌سرعت خواستگار. زندگی صبا به سمت ارجمندی، شیب گرفته است.

از این جا به بعد سر‌به‌مهر روایتِ کَندنِ صبا از دنیای مجازی‌ای است که پیرامونش ساخته. هویت وبلاگی‌اش برای خواهرش هویدا می‌شود. مشاور تلفنی او را به مشاوره‌ی حضوری فرا می‌خواند. وب نوشته‌هایش به دردل‌هایش با خدا تبدیل می‌شوند و این مناجات‌های عمومی ‌با دست‌های وضوگرفته‌ی صبا نوشته می‌شوند. «در جریان بودن» حواسش را پرت کرده اما زندگی واقعی‌اش هر لحظه بیشتر از توجه به امر مجازی خالی می‌شود. وقتی با تصمیم‌های راسخش بعد از خواستگاریِ حضوری (و نه تلفنی) به تهران برمی‌گردد، دیگر خبری از سایه‌ی بی‌قواره‌ی برج میلاد بر شهر پُر نور صبا نیست (یکی دیگر از آن نماهای تکراری). صبا حالا پله‌پله به‌سوی ارجمندی، نه به‌عنوان نام‌ خانوادگی‌اش، بلکه همچون ‌یافتن گوهر ارزشمند درونی‌اش پیش می‌رود. چگونگیِ برملا کردن راز سر به‌مهر را دیگر نمی‌شود در گوگل جست‌وجو کرد. صبا، حالا حتا بیش از آغاز راه تنهاست؛ اما می‌داند برای این ترس تازه باید به کجا پناه ببرد: برای به‌جا آوردن نماز قضایش، جمع را ترک کند. به درفت گوشی‌اش رجوع کند و پیامکی که از ترس ارسال نکرده را برای همسر آینده‌اش بفرستد. آهسته از پله‌های سینما بالا برود. بی‌اعتنا به پیامک تازه به نماز بایستد و بی‌ترس و مغرور، نمازش را برپا دارد.

 دست‌آورد حرکتی در قدوقواره‌ی کوتاه صبا شاید همین باشد که در این اقدام خبری از پُست جدید وبلاگ نیست! صبا حالا کار و همسر دارد و از آن مهم‌تر، خانه. آهویی چنان آزاد که با عزت از گوسفندی گذشته. به انتهای غزل رسیده‌ایم ... «اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی».

 

کیفیت: سرگرم کننده

۰ نظر
حسین جوانی

سینماقصر:The Grand Budapest Hotel/هتل بزرگ بوداپست

The Grand Budapest Hotel

هتل بزرگ بوداپست/وس اندرسون/2014:

سینماقصر:به ثمر نشستنِ سال‌ها تجربه‌ی بصریخلاقانه.  هم‌چون نقاشی.

کیفیت: حتما ببینید

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۴۹ ۱ نظر
حسین جوانی

سینماقصر: Magic in the Moonlight/ جادو در مهتاب

(Magic in the Moonlight (2014

جادو در مهتاب/ وودی آلن/۲۰۱۴:

سینماقصر: وراج.  بی‌حال.  خوش‌آب‌و‌رنگ

کیفیت: وقت تلف کردن

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۴۳ ۰ نظر
حسین جوانی

سینماقصر: chef/ سرآشپز

(Chef (2014

سرآشپز/جان فاورو/ ۲۰۱۴:

سینماقصر:ساختن زندگی از طریق پناه بردن به آشپزی. اشتهابرانگیز. خوش‌ریتم

کیفیت: حتما ببینید

۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۲ ۱ نظر
حسین جوانی