:یادداشت‌ها و نقدهای سینمایی حسین جوانی***********در اینستاگرام #سینماقصر را دنبال کنید ***********

۲۷۷ مطلب با موضوع «کیفیت‌ها» ثبت شده است

معرفی London Boulevard/ لاندن بلوار

London Boulevard

لاندن بلوار/ ویلیام موناهان/ 2010:

محدوده‌ی کنترل

 تحت کنترل و تقید درآوردن آدم‌ها و نمایش دنیایی که در آن انسان‌ها زیر نگاه خیره یا حاکمیت نگاه دیگران هستند، با همان نماهای آغازین شروع می‌شود: میچلل کنار پنجره ایستاده و به‌بیرون می‌نگرد(تصویر کلیشه‌ای  امّا همیشه تأثیرگذار برای نمایش امید به‌آینده)، کادر  از بالا و پایین تصویر را کوچک و کوچک‌تر می‌کنند تا کل تصویر را می‌گیرد. بعد نماهای کوچک‌شده‌ای از میچلل، که انتظار می‌کشد و فضا همچنان محدود است. تا در زندانیم حتا یک‌بار میچل از میان راهروی زندان می‌گذرد که به‌لحاظ افقی هم تصویر را محدودتر می‌کند. اولین نمای خارج از زندان پُر از نور است. لندن پُر از نور و بدون ابر و باران که تا انتهای فیلم هم همین‌طور باقی می‌ماند. بیلی، خبر محدودکننده‌ی بعدی را می‌دهد: سیگار کشیدن در اماکن عمومی ممنوع شده است.

لاندن بلوار ، داستان آدم‌هایی‌ست که یا می‌کوشند دیگران را تحت کنترل خود درآورند، و یا از کنترل دیگران خارج شوند. میچل باید از دو نفر محافظت کند: جو، پیرمردی که سر پناهی ندارد، و خواهرش، که تعادل روانی درست‌وحسابی ندارد. خط قرمز میچل زنده‌ماندن جو، و نگهداری از خواهرش است. میچل آگاه است که میزان اِعمال کنترلش روی این دو نفر را از حدی عبور ندهد که زندگی آن‌ها را مختل کند؛ بنابراین دخالت‌اش را در حد این‌که مطمئن باشد آن‌ها سالم و زنده باقی می‌ماند محدود کرده است. میچل امّا خط قرمز بزرگ‌تری هم دارد: خودش. میچل آدمی نیست که بخواهد تحت تقیّد زندگی کند؛ زیر نظر کسی باشد، تبعیت کند و فرمان ببرد. سرش به‌کار خودش است. نمی‌خواهد زندگی گذشته‌اش را تکرار کند و دوباره برای ازدست‌دادن کنترلش در یک درگیری، به‌زندان باز گردد. از آن‌سو امّا همه به‌کار میچل کار دارند. هیچ‌کس به‌خط قرمزهای میچل احترام نمی‌گذارد. خواهرش دست از زندگی سربه‌هوایش برنمی‌دارد. دو نوجوان، جو را ناجوانمردانه می‌کشند و گنت می‌خواهد به‌زور او را عضوی از دارودسته‌ی خودش بکند. نبردی درگرفته است و برنده کسی است که استقلال خود را حفظ کند و از زیر نگاه و کنترل دیگری خارج شود. (حتا در مهمانی هم که خلاف‌کارها برای میچل ترتیب داده‌اند، ترس از حفظ و نگهداری اطلاعات وجود دارد. چون آن‌جا مملو از خبرنگار است!) پس موناهان، زیرکانه سَر داستانش را به‌سمت کاری که می‌تواند میچل را از این وضعیت خلاص کند، کج می‌کند.کاری که میچل به‌شکل آزمایشی به‌آن وارد می‌شود(چرا که تأکید دارد هنوز آن را نپذیرفته)، هم به‌کنترل محدوده‌ها  مربوط است: حفظ و حراست از حریم خصوصی شارلوت. جوردن می‌گوید: «این روزها تنها چیزی که مهمه حریم خصوصیه.»

با ورود میچل به‌خانه‌ی شارلوت، بُعد تازه‌ای به‌داستان اضافه می‌شود. آیا تجاوز به‌محدوده‌هایی که آدم‌ها برای خود می‌سازند محدود به‌قلمرو بیرونی آن‌هاست؟ با پیش رفت داستان و برملاشدن تجاوز به شارلوت در ایتالیا، موضوع اصلی فیلم رخ می‌نمایاند. محدودبودن و زیر نگاه مداوم دوام آوردن، تنها تا زمانی قابل تحمل است که حریم خصوصی حفظ شود. امّا وقتی آدم‌هایی هستند که فرق سینما و زندگی واقعی را درک نمی‌کنند و از زندگی برای شارلوت جهنم ساخته‌اند و یا گنتی هست که به‌قدرت اراده‌ی میچلل احترام نمی‌گذارد، باید علیه وضع موجود شورید. و عشق نافرجام و نامحتمل شارلوت و میچلل، شورشی علیه این وضعیت است.

بازی فیلم با شوخیِ «اینا که گفتی به‌من چه‌ربطی دارد؟» این‌جا معنی پیدا می‌کند: کسی که معنای خاطره‌ای را که در آن راوی تجاوزی عاطفی را درک کرده نمی‌فهمد، باید بمیرد. چرا که گویی تفاوتی با شخصی که مرتکب این تجاوز شده ندارد. مسئله امّا پیچیده‌تر می‌شود، وقتی فقط خود را ببینیم و ما نیز همان کاری در حق دیگران بکنیم که آن‌ها در حق ما می‌کنند. آن گاه دنیا برای‌مان تبدیل به‌زندان می‌شود. نتیجه‌ی منطقی رفتاری که میچل در پیش می‌گیرد، و دو نوجوانی که می‌کوشند از ابتدا مثل میچل زندگی کنند، سر انجامی جز کشته‌شدن یکی از طرفین ندارد. چنان‌که بین میچل و گنت هم چنین اتفاقی افتاد.

پس از کشته‌شدن میچل، نمایی می‌بینیم که از زیر شبکه‌ی فاضلاب گرفته است. پیش آن نمایی نقطه‌نظر میچل را داریم: آسمانی را می‌دید که باز هم کادر در حال محدودکردن آن است. حالا او بر روی آن شبکه فاضلاب جان می‌دهد و جسمش دید ما را از آسمان محدودشده‌ی فیلم، محدودتر می‌کند.   

چه محبوس در میان دیوارها باشی. چه سرسپرده‌ی فرمان‌ها و نگاه‌ها. دنیا برای میچل زندان بود:

 شارلوت: «توی از زندگیت چی می‌خوای میچ؟»

میچل: «یه‌غذایی برای خوردن و یه‌سقفی برای خوابیدن. تا بتونم فکر کنم.»

شارلوت: «تو زندانم اینا رو داشتی.»

به‌یاد بیاورید که لاندن بلوار ، در روزی دل‌انگیز با نگاه میچل به‌دنیای آزاد بیرون از زندان شروع شد و در انتها شارلوت را داریم که شب‌هنگام از ویلای‌اش در هالیوود، دنیای خارج از ویلای‌اش(زندان جدیداش) را به‌نظاره نشسته است. آیا آینده‌ای وجود دارد؟ 


کیفیت: حتما ببنید

۰ نظر
حسین جوانی

معرفی Hannibal / هانیبال

 Hannibal

هانیبال/ ریدلی اسکات/ 2001:

دنیا با وجود آدم‌هایی چون تو جالب‌تر است

از همان ابتدا که کبوترها تصویر دکتر هانیبال لکتر را بر سنگ‌فرش خیابان نقش می‌کنند پیداست با چه فیلمی مواجه‌ایم. فیلمی که تخیل شاعرانه و طبع لطیف هانیبال را محور اصلی درام خود قرار داده و با پرهیز از واقع‌نمایی‌های فیلمِ اول، سکوت بره‌ها، سعی دارد فیلم را با تزریق مایه‌های انتزاعی زندگی هانیبال جذاب‌تر کند. در نتیجه روایت خشک و مکانیکی جاناتان دمی در سکوت بره‌ها جای خود را به‌گرمای عاطفی و پُر‌رنگ‌ولعاب هانیبالداده است. ریدلی اسکات، کارگردانِ حرفه‌ایِ کارکُشته‌ای است و وقتی پس از گلادیاتور، سراغ هانبیال رفت، نقشه‌های خوبی برای خارج‌کردن دکتر لکتر از آن محاق غمناک داشت. همین‌طور هم شد و هانیبال از شخصیت فرعی تریلری پلیسی به‌شخصیت محوری تریلری روان‌شناسانه تبدیل شد.

هانیبال عاشق هنر، یک روان‌شناس بی‌نظیر و یک آشپز درجه یک است و ادبیات را خوب می‌شناسد. تصور این‌که چنین آدمی می‌توان آدم‌خوار باشد اندکی دور از باور است؛ امّا تحلیلی برای رفتار او وجود دارد. او دچار «سندرم گالیور» است. گالیور در سفر پایانی خود به‌جزیره‌ای می‌رسد که توسط اسب‌هایی خردمند اداره می‌شود و انسان‌هایی در آن‌جا زندگی می‌کنند که «بوی جهل» از آن‌ها به‌مشام می‌رسد. بنابراین گالیور پس از بازگشت به‌انگلستان، توان نشست و برخاست با انگلیسی‌ها را ندارد چون همان بویِ چندش‌آور از آن‌ها به‌مشامش می‌رسد. هانیبال نیز همچون گالیور از چنین افرادی متنفر است پس همه را می‌کشد و چون در نظرش، آن‌ها از مقام انسانی به‌مقام حیوانی نزول کرده‌اند، می‌توان مثل حیوانات آن‌ها را ذبح کرد و با  گوشت‌شان غذاهایی لذیذ پخت. از سوی دیگر لکان، روان‌شناس برجسته، معتقد است در هر انسانی سه بخش خیالی یا نارسیستی، سمبلیک و بخش رئال یا کابوس‌وار وجود دارد. این سه بخش باعث می‌شود که هر انسانی بنا به‌توان فردی و فرهنگی‌اش، حالات مختلفی از ترکیب قدرت‌های سمبلیک/نارسیستی/کابوس‌وار خویش را بیافریند. هرچه درجه درهم‌آمیختگی این سه بخش و یا دو بخش قوی‌تر باشد، این رابطه و حالت و در کل انسان، پیچیده‌تر و چندلایه‌تر می‌شود. به‌ویژه وقتی بتواند قدرت سمبلیک خویش، یعنی قدرت فردی و زبانی خویش را در این رابطه قوی نگه‌دارد. در چنین شرایطی می‌تواند ترکیبی جذاب و خطرناک از شرارت و خشونت و رمانتیک، یعنی ترکیبی از حالت رئال/سمبلیک مانند حالت هانیبال لکتر به‌وجود آید.

توحشی که در نهاد لکتر موجود است و او تیزهوشانه آن را کنترل می‌کند عامل اصلی ایجاد رعب و وحشت در فیلم است. این‌که چنین توحشی وجود دارد موضوعی است که در فیلم‌های بسیاری شاهد آن بوده‌ایم(غالب آثار ژانر وحشت بر بروز این توحش توسط انسان‌ها استوار است). اما هدایت روش‌مند این توحش در هانیبال است که با ایجاد آگاهانه‌ی موقعیت‌های هولناک، بُعدی تازه درچنین آثاری خلق می‌کند. صحنه‌های پایانی فیلم که کندلر با میل و رغبت بخشی از مغز خود را می‌خورد و احساس رضایت می‌کند به‌همان میزان که چندش‌آور است هراس‌انگیز نیز هستند. برخلاف فیلم‌های مثل سری اره که موقعیت‌هایش تنها چندش‌آورند و از عنصر اساسی ایجاد رعب خالی هستند. صحبت از نفوذ عامل ایجادِ ترس در درون‌مایه‌ی فیلم است به‌جای شکل ظاهری آن. پس اسکات زمان زیادی، چیزی بیش از نیمه‌ی ابتدایی فیلم را صرف زمینه‌سازی بروز اتفاقات نیمه‌ی دوم می‌کند و با طمانینه بستری مهیا می‌کند تا هم عشق نامحتمل‌اش را طبیعی جلوه دهد و هم آن پایان شیطنت‌آمیز را ترتیب دهد.

هانیبالِ اسکات تمایل به‌رابطه بین لکتر و کلاریس را بهتر از سکوت بره‌ها جا می‌اندازد و بن‌مایه‌ی هر سه قسمت، یعنی جدال انسان مدرن با نیمه‌ی پنهان خویش را قابل فهم‌تر از آب در آورده است: هانیبال و کلاریس هردو نیمه پنهان یک‌دیگرند و به‌یک‌دیگر و به‌دیالوگ با یکدیگر نیاز دارند. تفاوت در این است که کلاریس در برخورد با کابوس زندگی به‌ضرورت نیاز به‌دیگری و قانون پی می‌برد و هرچه بیش‌تر تن به‌جهان سمبلیک و فردی می‌دهد و هانیبال به‌بیماری تبدیل می‌شود که می‌خواهد توهم‌وار خدای مطلق جهان خویش شود. امّا در نهایت هر دو در پی عشق‌اند و نیاز به‌دیده‌شدن و محبت دیگری دارند و نیازمند به دیالوگ با نیمه پنهان خویش. می‌توان نتیجه گرفت هانیبال حکایت  ضرورت تحول و دگردیسی است.  

زیبایی و جذابیت هانیبال در این است که قادر است برخلاف یک جانی معمولی و خطرناک مثل بیلِ بوفالو  سکوت بره‌ها چندلایه باشد. این چندلایگی قدرت نهفته در شرارت و جذاببت نهفته در خشونت اوست.که در فیلم اسکات نمود بهتری نسبت به سایر فیلم های ساخته شده بر اساس شخصیت هانیبال لکتر دارد.*

______________________________

*در نوشتن این یادداشت از نقد روان‌کاوانه‌ی داریوش برادری بر شخصیت هانیبال لکتر بهره برده‌ام.

 

کیفیت: حتما ببینید

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۲۰ ۱ نظر
حسین جوانی

معرفیِ To Rome with Love/ به رم، با عشق


To Rome with Love

به رم، با عشق/ وودی آلن/ 2011:

ظاهر فیلم این‌گونه است: با یک فیلم توریستی طرف هستیم که تصاویر کارت پستالی جالب و مسحور کننده‌ای از رم به ‌ما ارائه می‌دهد و بیش از هر چیز این حس را در ما زنده می‌کند که وای خدا رم عجب شهر خوب و دل‌انگیزی برای زندگی کردن و عاشق شدن و عشق ورزیدن است. سطح بعدی مجموعه‌ای از داستان‌های عامه‌پسند و تکراری‌ست که بارها در فیلم‌ها شاهدش بوده‌ایم؛ کمدی‌هایی با دقت کپی برداری شده. اما اصل قضیه این است که با این‌که به رم، با عشق  فیلمِ‌سفارشیِ خوش ساختی است ولی این آدم‌هایی که شاهد برش کوتاهی از زندگی‌شان هستیم به‌شکل اصیلی، وودی آلنی هستند. آلن در حال روایت ماجراهایی در دل رم است با تفاوت‌هایی اساسی در ساختار و منطق روایی داستان‌هایش اما آن‌چه ثابت است تمام دغدغه‌هایی است که آلن در تمام فیلم‌هایش به‌آنها پرداخته.این فکر رذیلانه که آلن مجموعه‌ای از شخصیت‌ها و قصه‌ها دارد و اگر بخواهد می‌تواند همین داستانی که شاهداش بودیم را با تغییر لوکیشن مثلاً در روسیه هم بسازد، به‌احتمال قوی ایده‌ای است که اگر با خود آلن هم در میانش بگذارید خواهد گفت: چرا که نه؟ اتفاقا توی فکرش هم هستم.پس با فیلمی ‌مواجهیم که با این‌که هر پلانش داد می‌زند من در ایتالیا هستم اما در همان لحظه‌ها هم از ایتالیایی بودن خالی‌ست و برعکس! کیفیت پیچیده‌ای که آلن در حال دور دادن با خودش در کل اروپاست. شک نکنید اگر بودجه ساخت فیلم بعدی آلن را شهرداری شیراز یا اصفهان تامین کند، آلن به‌سادگی هر چه تمام‌تر با مواد فرهنگی و عرفی که مصرف روزانه‌ی زندگی ایرانی ماست، جشنواره ای بی نظیری از رنگ و نور و زندگی خلق خواهد کرد. و نکته ی اصلی آن‌جاست که چنان با  تسلط به‌جزء‌جزء این مواد سازنده ارجاع خواهد داد که همه باور خواهیم کرد آلن تمام عمرش را تویِ کفِ فرهنگ ما بوده است.

به رم، با عشق با مامور کنترل ترافیکی شروع می‌شود که شخصیت‌های چهار داستانک فیلم را به‌ما معرفی می‌کند. آن‌چه او در معرفی خود می‌گوید رمز اصلی لذت بردن از فیلم است: وظیفه‌ی او این است که کاری کند ترافیک همیشه در جریان باشد. این همان کاری است که آلن با موقعیت‌های ابتدایی هر داستانش می‌کند. تعریف یک موقعیت اجتماعی ساده و سپس خارج کردن آن به‌شکلی دیوانه‌وار و توقف‌ناپذیر که به‌شکل مهیجی بوی زندگی و زندگی کردن را به‌مشام شخصیت‌ها می‌رساند و زندگی را در روزمرگی آنها به‌جریان می‌اندازد. شخصیت‌ها با ابعاد تازه‌ای از شخصیت خود آشنا می‌شوند و پس از بلوغی خوش طعم به‌همان روزمرگی باز می‌گردند با این تفاوت که از این در جریان بودن و توقف دوباره درسی را آموخته اند که بیش از هر چیز از حس و حالی ناشی می‌شود که از زیستن در رم حاصل گردیده است. این همان حس پیچیده‌ای است که وقتی فیلم‌های نیویورکی آلن را می‌دیدم دچارش می‌شدیم، که تازه این وسط آلن، شخصیت آلک بالدوین را هم به‌داستان رمی ‌شده‌ی نیمه شب در پاریساش اضافه کرده است. 

فیلم که تمام می‌شود و ما هم اگر نخواهیم با سرعت، مثل پیرمردها، به رم، با عشق را با (چه می‌دانم،) ساختار شکنی هری مقایسه کنیم به‌احتمال زیاد حال خوبی داریم. فیلمی‌ دیده‌ایم با تصاویر عالی و شخصیت‌هایی که با درایت در مرز تیپ-‌شخصیت باقی مانده‌اند و داستان‌هایی که حتا وقتی از همان ابتدا پایان‌شان را می‌دانستیم با لذت به‌فرآیند شکل‌گیری و نتیجه‌شان چشم دوخته‌ایم و کیست که کتمان کند بزرگ‌ترین دستاورد هر فیلم خوبی همین حس خوب است: همان دوربینی(/ چشم ناظری) که ابتدای فیلم جوری وارد داستان می‌شود که گویی تازه عاشق زنی شده، و با همه سرگشتگی و سکون هم‌زمانش، نمی‌تواند از او چشم بردارد حالا در نمایی عمومی، گویی که در بالکن زیبایی ایستاده و فقط از منظره لذت می‌برد، سرش را می‌گرداند و بی‌خیال اتفاق مهمی‌ که دارد روی پله‌های میدان اسپانیا می افتد، می‌شود و این بار به‌جای یک پلیس یکی از مردم عادی رم شروع به‌حرف زدن می‌کند.کسی که به‌جای در جریان قرار دادن ترافیک، همه چیز را از بالای میدان به‌نظاره نشسته است.باز هم مثل کاری که برادران کوئن استاد انجام آن هستند( از وکیل هادساکر بگیرید تا لبوفسکی بزرگ) حقه‌ی یهودی خوبی خورده‌ایم. ما را نشانده‌اند و برای‌مان داستان‌های تودرتویی تعریف کرده‌اند و حالا که تمام شده می‌گویند این‌که چیزی نیست ما داستان‌های بهتری برای تعریف داریم. منتظر باشید!  


کیفیت: سرگرم کننده

۰ نظر
حسین جوانی

معرفیِ قاعده‌ی تصادف


 قاعده‌ی تصادف/ بهنام بهزادی/ 1391:


پلان سکانس به ظاهر خلاقانه‌ی ابتدایی، تعمداً به عنوان شیوه‌ی پیش‌برد فیلم انتخاب شده و قاعده‌ی تصادف عملاً از نیمه‌های خود به یک شکنجه‌ی تمام عیار تبدیل گشته است.منطق مشخصی برای این پلان‌های طولانی وجود ندارد و خلاقیت خاصی هم در اجرا صورت نمی‌گیرد. در یک سوم پایانی فیلم، رسماً شاهد رفت‌وآمد بازیگران جلوی دروبین هستیم بدون آن‌که حس خاصی از طریق این شیوه‌ی اتخاذ شده و روش اجرایی سختش نصیب تماشاگری شود که مثلاً  قرار است با تصمیمی که این جمع تئاتری می‌گیرند، همزاد پنداری کند.

 داستان یک خطی فیلم تحمل این همه کِش آمدن را نداشته و آن بدتر تحمیل شیوه‌ی اجرا باعث شده تک‌تک عناصر فیلم جلوه‌هایی نماد‌پردازانه به خود بگیرند: از گفت‌گوی پدر و دختر در خفقان پارکینگ بگیرد تا صحنه‌ی به هم خوردن حال دختر که در محیطی پُر از کلاف‌های درهم‌پیچیده اتفاق می‌اُفتد.حتا درو‌دیوار خانه‌ی محل تمرین بچه‌ها، پُر از اشیاء و تصاویری است که تلاش زیادی شده به چشم بیایند . از همه گل‌درشت‌تر علائم راهنمایی رانندگی.

قاعده‌ی تصادف به لحاظ مفهومی به موقعیت‌های اخلاقی «پیشا‌درباره الی»‌ای تعلق دارد و حرف تازه‌ای هم برای زدن ندارد و متأسفانه با این پایان مأیوس کننده برای کارگردانی که با فیلم اولش توقع‌های زیادی را ایجاد کرده بود حتا قدمی رو به عقب محسوب می شود.


کیفیت: وقت تلف کردن

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۵۷ ۰ نظر
حسین جوانی

نقدی بر Holy Motors/ هولی موتورز(موتورهای مقدس)


Holy Motors

هولی موتورز(موتورهای مقدس)/ لئو کاراکس/  2012 :


احتمال پرسه و فراموشی1

 

هولی موتروز حتا به نسبت فیلم قبلی کاراکس (پائولای ناشناخته-1999) فیلم غیرقابل‌فهم‌تری‌ست؛ هم‌چنان دچار همان کیفیت اثیری که معلوم نیست کاراکس چطور و چگونه به فیلم‌هایش می‌بخشد و از آن عجیب‌تر چطور توقع دارد بیننده‌ی آثارش از آن‌ها سَر دَر بیاورد؟ اما هولی موتروز برای بیننده (و نه حتا مخاطبی که به شکلی دانسته این فیلم را برای دیدن انتخاب کرده) فیلمِ به شدت درگیرکننده‌ای‌ست. کافی‌ست بیست دقیقه‌ی ابتدایی فیلم را دوام بیاورید تا دیگر نتوانید خودتان را از دست فیلم خلاص کنید. ناگزیر با زجر سَردَرنیاوردن از اتفاق‌هایی که می‌اُفتد کنار می‌آیید تا فیلم تمام شود.

مشکل اصلی از جایی آغاز می‌شود که باید فرض کرد سفرهای غالباً بی‌نتیجه‌ی آقای اُسکار در دلِ تاریکیِ تنهاییِ انسان‌هایِ تک‌اُفتاده‌یِ شهری، با تمام بی‌ارتباط بودنشان به هم را، می‌توان به شکل پیوسته و در یک قالب داستانی و از آن مهم‌تر یک فیلم سینمایی، در نظر گرفت، چرا که هولی موتروز ابایی ندارد از این‌که خودش را به شکل یک فیلم اپیزودیک جا بزند. تمرکز هولی موتروز به جای موقعیت داستانی پیوسته، بر فیگورهایی‌ست که شخصیت‌ها در دل یک موقعیت داستانی مُجرد از خود بروز می‌دهند. بدین معنی که کاراکترهای فیلم پیش از آن‌که در حال صحبت کردن و یا انتقال چیزی از طریق بیان و یا بروز احساس  باشند، در سکون و یا حرکتی نامفهوم در حال بروز درونیاتی هستند که با بدن‌هایشان ارتباطی مستقیم دارد. گویی کاراکترها، سوژه‌های عکاسی باشند که دانسته گریم شده و ادایی به خصوص را در می‌آورند.گونه‌ای نگاه به انسان و درک هنری که نمونه‌ی ساده‌اش را می‌توان در  فیلم هنر متعالی (لیزا چولودنکو- 1998) سراغ گرفت.

 هر یک از منزل‌هایی که آقای اُسکار از آن‌ها می‌گذرد را می‌توان به عنوان برشی از یک داستان کلی در نظر گرفت که در لحظه‌ای که ما به عنوان ناظر بدان وارد می‌شویم، مثل کتابی که چند صفحه از آن را ورق می‌زنیم، در مقابل‌مان تصویر می‌شوند. نکته این‌جاست که برخلاف آثار پُست‌مدرن که با تمرکز به روی بخشی از داستان (به جای کل آن) بناست، لُب مطلب دستگیرمان شود، در هولی موتروز خبری از لُب مطلب هم نیست. برش‌های انتخاب شده چندان در قید بیان چیز خاصی نیستند و بر همان فیگورها استوارند تا داستانی که مثلاً قرار است روایت شود. با این‌ حال مسئله‌ی جالب توجه، تأکید بر حاصل شدن یک موقعیت و خارج شدن از آن است. بدین معنی که از باز شدن پرونده شخص در ماشین تا گریم آقای اُسکار و وارد شدن به مکان مورد نظر و برگشتن و پاک کردن گریم همه چیز با جزئیات (در برخی موارد بی‌موردی) روایت می‌شود، اما کاراکس می‌کوشد از این راه به‌نوعی بیان بصری دست یابد که تمامی ‌وارد و خارج شدن به داستان‌ها را به یک میزان از اهمیت جلوه می‌دهد. این فرآیند فکر شده، فرم ویژه‌ای به هولی موتروز می‌بخشد. تأکیدهایی که به جای شخصیت‌پردازی به مکان‌پردازی می‌پردازند. کاری شبیه به تأکید لینچ بر تشریفات پذیرایی در سکانس‌های ابتدایی امپراتوری درون. یوسا در توضیحِ فُرمِ مادام بوواریِ فلوبر از تعبیرِ «تجلی حس در چشم‌انداز مرئی» استفاده می‌کند: «آن‌گاه که محیط بیرونی جان می‌گیرد، جنبه‌ی درونی حواس مرئی می‌شود و صورت مادی می‌گیرد.» در هولی موتروز ، مادی کردن هر چیز با همین انتقال حس به مکان صورت می‌گیرد. این کار «آن قدر پیچیده و دقیق است که می‌توان گفت شامل رشته‌ای استعاره و تشبیه می‌شود. واقعیت مادی که هدفش می‌بایست توضیح واقعیتی معنوی باشد،یکسر جانی از نو می‌گیرند و سرانجام فرو می‌نشینند و می‌میرند» اما «در نهایت به جای این کار، آن واقعیت را در خود جذب می‌کند، فرو می‌برد و در پایان خود به مرجع تبدیل می‌شود: توضیح بدل به چیزی می‌گردد که توضیح داده می‌شود.»2

 از آن‌سو در مورد آقای اُسکار نیز می‌توان گفت، با شخصیت اصلی‌ای مواجه هستیم که نه به درستی می‌دانیم کیست و نه دارد چه‌کار می‌کند. سایر آدم‌هایی فیلم هم  فقط با نسبتی که در لحظه با او پیدا می‌کنند قابل درک می‌گردند. این ایراد اساسیِ هولی موتروزدر واقع برگ برنده‌ی تأثیرگذاری فیلم نیز هست. چرا که کاراکس با حوصله‌ای سادیستی آدم‌های واقعی را در دلِ مکان‌هایی انتزاعی و موقعیت‌هایی انتزاعی‌تر جلوه‌گر می‌سازد. برای باز شدن مسئله مجبوریم به مفهومِ ریاضی «جایگشت» پناه ببریم: «جایگشت در قلمرو ترکیبیاتی آن، به معنی مرتب‌سازی یا تغییر ترتیب اعضای یک مجموعه است. این چیدمان می‌تواند خطی و یا غیرخطی صورت گیرد. اعضای مجموعه نیز می‌توانند هر چیزی باشند. مثلاً شیء یا عدد یا حرف و هم‌چنین می‌توانند تکراری باشند یا متمایز. در هر مورد، مهم، تعداد طُرق چیدن این اعضا است.»3 و یا به عبارت ساده‌تر، جایگشت، هر ترتیبی از قرار گرفتن n شیء در کنار هم است. می‌توان حرکت آقای اُسکار با ماشینش به دل موقعیت آدم‌های ناشناخته را مثل یک جایگشت در نظر گرفت. در واقع با نوعی جایگشت و احتمال‌های انسانی مواجهیم که با مکان‌هایی تعریف‌شده و آدم‌های متفاوت پُر می‌شوند (و یا برعکس). شاید به همین دلیل باشد که کاراکس در هولی موتروز نیازی به شخصیت‌پردازی احساس نمی‌کند چرا که آدم‌ها و موقعیت‌ها (و حتا آقای اُسکار) مثلِ یک جایگشت در حال تبدیل شدن به موقعیت‌ها و آدم‌های دیگری هستند، در نتیجه هر لحظه هم خودشان هستند و هم دیگری. اندکی پیچیده‌تر می‌شود اگر بگوییم همه‌ی آدم‌هایی که در فیلم می‌بینیم مثلِ آقای اُسکار در واقع یک نفرند!

چنان که پیداست، کوشش برای حل مشکلِ ثقیل بودنِ ظاهر فیلم راه به جایی نخواهد برد چرا که آن‌چه فیلم از آن تغذیه می‌کند، نه ظاهری است که در آن آقای اُسکار به مثابه بازیگری یک روز را به شب می‌رساند و نه محتوا و مفهومی‌که بر این ظاهرِ ساده (اما نظم‌گریز و مشتاق آنارشی) استوار است. دقیقاً جایی که با رئالیستی بودن ماجرا خودمان را سرکار گذاشته‌ایم، سروکله‌ی آن ترانه‌ی توضیح دهنده، گونه‌ای تناسخِ دم‌دستی و رولزرویس‌هایی که حرف می‌زنند و دعا می‌خوانند در فیلم پیدا می‌شود. گویی کاراکس تعمداً تمام آن‌چه رشته، پنبه می‌کند. پس تکلیف چیست؟!

آیا هولی موتروز می‌خواهد به مفهوم پیچیده‌ای چون قدسیت نزدیک شود و برداشتی انسانی و مدرن از آن داشته باشد؟ برای پاسخ دادن باید از نو شروع به ساختنِ ساختمانِ معنایی فیلم کنیم تا مفهومِ قدسیت را از دل فیلم بیرون بکشیم. اما شاید نباید سر از کار این «مُحرک‌های مقدس» در بیاوریم. همین است! هولی موتروز، فیلمِ ایجاد و سوء‌استفاده نکردن از چنین موقعیت‌هایی تفکربَرانگیز، معنوی و انسانی، در ذهن مخاطبش است.

 ----------

1-  برگرفته از عنوان کتاب «احتمال پرسه و شوخی» نوشته‌ی یعقوب یاد علی

2- «عیش مدام» نوشته‌ی ماریو بارگاس یوسا صفحات 148 و 149

3- ویکی پدیا 


 

 کیفیت: حتما ببینید

۲ نظر
حسین جوانی

معرفیِ Friends With Benefits / دوستی و مزایایش


Friends With Benefits

دوستی و مزایایش/ ویل گلوک/ 2011:

دوستی و مزایایش، فیلم قاعده‌مند و بی‌آزاری‌ست و با این‌که به شدت نیویورکی است و بر شهریت و اتفاقات و تاثیرش بر شخصیتِ آدم‌ها تاکید می‌کند( و این تاکید را با ظرافت به سمت ستایش پیش نمی‌برد) ولی تمام آن‌چه دارد را از بازیگران نقش‌های اصلی‌اش می‌گیرد.در نتیجه تبدیل می شود به کمدی‌رمانتیکی سبُک، با فراز و فرودهای همیشگی. لازم هم نبوده تلاش ویژه‌ای برای به چشم آمدن کونیس و تیمبرلیک به خرج دهند. تنها نکته‌ی مثبت فیلم، تمرکزش بر روی اَشکال جدید ارتباط میان آدم‌هاست و این که اول‌وآخرش ما همان آدم‌هایی هستیم که میلیون‌ها سال در قالب‌هایی مشخص شده زیسته‌ایم، امکانش هست برای مدتی شکل جدیدی از زندگی را تجربه کنیم اما سرآخر همان میشویم که قدیمی‌ها بودند.

 

کیفیت: سرگرم کننده

۲ نظر
حسین جوانی

نقدی بر بدرود بغداد/مهدی نادری/1388

منطق دایره‌ها

منظر اولبدرود بغداد ‌‌فیلم درگیرکننده‌ای است. از سوژه‌ها و محیط وقوع آن‌ها نمی‌هراسد و سختی ساختن فضای فیلم‌نامه‌اش را فدای دم‌دستی برگذار کردن صحنه‌ها نمی‌کند. واهمه‌ای ندارد مغز متلاشی شده از شلیک گلوله را نشان‌مان دهد یا دهان پُر از خونی را که زهر عقربی را می‌مکد. پله‌پله، مثلثِ نامحتمل‌اش را شکل می‌دهد: از آمریکای‌ای سرخورده از زندگیِ آمریکایی و معلم ریاضی متنفر از آمریکایی‌ها با صبر و حوصله دو دوست می‌سازد که نقاط افتراق‌شان زمینه‌ی نزدیکی‌شان را به‌‌هم را شکل می‌دهد و رفته‌رفته آن‌ها را در بستری از نااُمیدی و هراس، مهمانِ زندگی سرشار از انتظار عروسی می‌کند که هیچ‌گاه به‌‌خانه‌ی شوهرش نرفته است. پس تنها کافی است دل ‌به‌دل شخصیت‌هایش بدهید تا قلب‌تان از موقعیت به‌وجود آمده به‌درد آید. گذشتن از پیام همیشگی دولت‌ها که ما انسان‌ها باهم زنده می‌مانیم اما نمی‌توانیم باهم زندگی کنیم، باعث می‌شود بدرود بغداد از فیلمی‌ مصرفی خارج شود و زیبایی‌اش را از پیام جهان‌شمولی کسب کند که بدون تأکید و با گذراندن حرفش از دل داستانش بیان می‌کند. این‌که آدم‌ها فارق از ملیت و مذهب‌شان می‌توانند برای یکدیگر مفید باشند: باید از ظاهر این جنگ و ستیز دائمی ‌برای زنده ماندن گذشت و آماده‌ی رسیدن به‌‌زندگی و آسایش در جایی شد که هنوز انسانیت حرف اصلی را می‌زند. جدا از توانایی نادری در یافتن چفت‌وبست داستان‌هایی که به‌‌ظاهر چندان ربطی به‌‌هم ندارند و بازی خیره‌کننده‌ی پانته‌آ بهرام (کافی است فقط به‌‌پریدن رَگ زیر چشم چپش وقتی با عکس صالح درددل می‌کند توجه کنید)، فیلم‌برداری فیلم، که اصلانی آن را به‌‌یک خودآزاری تشبیه کرده، مهم‌ترین برگ برنده‌ی فیلم است. از نورپردازی‌های حساب‌شده‌ی رینگ بکس بگیرد که صحنه را مهیای تصویر ذهنی دانیل می‌کند تا درآوردن حُرم گرما و رنگ و طعم خاک در دل تصاویری که  فضا را به‌‌وسترن‌های سرجیو لئونه شبیه می‌کند. هم‌چنین باید توجه داشت بار پایان‌بندی و جمع‌بندی مضمونی فیلم  به‌‌گردن درآمدن آن  غروب استثنایی پایان فیلم بوده و الحق که اصلانی یکی از بهترین غروب‌های تاریخ سینمای ایران را ثبت کرده است.

منظر دوم: هنوز نیم‌ساعت از شروع فیلم نگذشته که تماشاگرانِ سالنِ نیمه‌خالیِ سینما فلسطین شروع می‌کنند به‌‌نگاه‌کردن به‌‌ساعت‌های‌شان، چک‌کردن تلفن‌های همراه‌شان و اگر با کسی به‌‌سینما آمده‌اند، نق زدن به‌‌همراه‌شان. بدرود بغداد ‌‌از این منظر ضربه‌‌ی سختی می‌خورد. چراکه داستانش را سر راست و گویا تعریف نمی‌کند و نمی‌تواند از مواد اولیه‌ی داستانی‌اش به‌‌شکلی  حساب‌شده در تمام ‌زمان فیلم بهره ببرد. لذت تماشای بدرود بغداد ‌‌تنها نصیبت بیننده‌ی با حوصله‌ای می‌شود که بیش از یک ساعت اولیه فیلم را تحمل کند و زیر بار طفره رفتن نادری از بیان داستان و موقعیت‌های مستندگونه، حوصله‌اش سر نرود. ایراد اصلی فیلم در بی‌توجهی نادری به‌‌همان بیننده نیم‌بند و علاقه‌مندی است که تا پایان فیلمش را با حوصله دیده و دنبال کرده و تمام تلاشش را به‌‌خرج داده تا با شخصیت‌ها همراه شود. روش نادری نشان دادن اتفاقاتی‌ست که به‌‌شکلی گنگ به‌‌گذشته‌ی شخصیت‌ها مربوط می‌شود (گذشته‌ای که ما هنوز از آن بی‌خبریم) سپس سکوت و صبر تا رسیدن به‌‌بزنگاه‌هایی که موضوع را برای ما روشن می‌کند، اما مسئله این‌جاست که اگر نادری به‌‌نوع بیان تصویری خود اعتماد دارد پس چرا همین موقعیت‌ها را دوباره از زبان شخصیت‌ها باز تعریف می‌کند؟ از سوی دیگر باید پذیرفت که به‌‌سختی می‌توان از رابطه‌ی ربقع (بهرام) و آن دو مرد همراه سر در آورد و رفتارهای خُل‌خٌُلی این دو نیز نمی‌تواند کمکی‌ به ‌‌تلطیف فضا کند. فیلمی ‌مثل بدرود بغداد ‌‌هم‌چون چند کیلو خرما برای مراسم تدفین، نیازمند شخصیت‌های فرعی پرداخت‌شده‌ای است که با لوده‌گی کنترل شده، ذهن بیننده را سرِ پا نگاه دارند تا بیننده بتواند به‌‌روحیه‌ای خوب به‌‌مصاف زندگی فلاکت‌بار شخصیت‌های اصلی برود.

سؤالی که در انتها پیش می‌آید این است: چطور می‌شود بدون نمایش صحنه‌های جنگی و تن دادن به ‌‌اکشن صحنه به‌‌درونیات مردان تنهاییِ محصور شده در جنگی ناخواسته نزدیک شد؟ بعد از گذشت چند سال از قفسه‌ی رنج (کاترین بیگلو)، سینمای ایران هم به‌‌لحاظ سخت‌افزاری و هم نرم‌افزاری تازه دارد به‌‌این دستاورد بزرگ نزدیک می‌شود. اما هنوز خیلی چیزها باید یاد بگیریم.


کیفیت: وقت تلف کردن

۰ نظر
حسین جوانی

نقدی بر مستندِ Restrepo/ رسترپو

Restrepo

رسترپو/ تیم هیتیرینگتون و ساباستین جانگر/ 2010:

بازی در نمایش تاریخ

رسترپو را با اغماض، می‌توان «روایت فتحِ» آمریکایی دانست. خبری از صلح‌طلبی و تفکرات ضدجنگ نیست. تمامی نظامیان فیلم با جدیت آمده‌اند برای میهن‌شان بجنگند: جوخه‌ای که زخمی و کشته می‌دهد و به‌جای ماندن و انتظار حمله‌ی طالبان را کشیدن، به‌آن‌ها حمله می‌کنند، منزل‌به‌منزل به‌آن‌ها نزدیک‌تر می‌شوند و با این‌که خود اعتراف می‌کنند، بیش از آن‌که به‌چشم می‌آید ترسیده‌اند، از پیش‌روی بازنمی‌مانند. استراتژی جنگی آن‌ها به‌خوبی نشان از منش میهن‌پرستانه آن‌ها دارد که طبعاً، بازتاب‌دهنده‌ی عقاید جمهوری‌خواهانه و تفکرات معروف جرج بوش ــ که ما منتظر نمی‌مانیم تا به‌ما حمله شود بلکه این ماییم که به آن‌ها یورش می‌بریم ــ است، در دل فیلم نهادینه شده.

امّا آن‌چه رسترپو را به‌فیلم به‌یادماندنی تبدیل می‌کند، رویکرد انسانی سازندگان به‌موضوع است. این‌که دخالت آن‌ها در امر واقعِ فیلم به‌حدی نیست که جهت‌گیری خاصی را بتوان از آن بیرون کشید. آن‌ها تنها به‌ثبت‌وضبط آن‌چه می‌بینند و می‌شنوند قناعت می‌کنند و به‌جز چند صحنه که نظامیان در جریان مصاحبه‌ها کنترل احساسی خود را از دست می‌دهند خبری از احساسات‌گرایی نیست.

فیلم به‌زیبایی حساب مردم عادی را از طالبان جدا می‌کند: بخشی از فیلم صرف نمایش عادی‌سازی حضور نظامیان در روستاهای مسیر حرکت‌شان می‌شود و بطری‌های آب‌معدنی که برای روستایی‌ها به‌ارمغان می‌آورند. متقاعدکردن مردم محلی هر چند به‌ظاهر وجهی فرمایشی دارد، امّا شخصیت فرمانده‌ی جوخه که به‌روستایی‌ها نوید می‌دهد که آمده‌اند برای ازبین‌بردن طالبان، و نه آزار آنان، باعث شده رفتار آن‌ها به‌شدت متقاعدکننده از آب در بیاید. حتا یک‌بار که بمباران هلی‌کوپترها موجب کشته‌شدن چند روستایی می‌شود، رویکرد فرمانده به‌موضوع تغییری نمی‌کند: او از مقامات بالاتر از خود می‌خواهد برای دادن توضیحات به اهالی روستا، به‌آن‌جا بیایند!   

شیوه‌ی برخورد فیلم، با طالبان، یادآور سینمای وحشت است. درواقع ما هیچ‌گاه شخص یا اشخاص به‌خصوصی را نمی‌بینیم تا آن‌ها را به‌عنوان طالبان تشخیص دهیم. درعوض وحشت از حضور وجودی هول‌انگیز و هراس‌آور بر سرتاسر  فیلم سایه‌افکنده. تنها کافی است به‌سکوت آزاردهنده‌ای که در بعضی صحنه‌ها بین نظامیان حکم‌فرماست گوش بسپارید، تا این فشار مرگ‌آور را درک کنید. همین فشار زمینه را برای تأثیرگذارترین صحنه‌های فیلم مهیا می‌کند: جوخه در منطقه‌ای گیر اُفتاد است که از هر جهت زیر نظر طالبان است. نظامیان وحشت‌زده می‌گویند حضور دشمن را احساس می‌کنند، اما چیزی نمی‌بینند. همه‌جا ساکت است و تمامی  توجه‌ها به اطراف، اما خبری از هیچ خطری نیست. برای مدتی طولانی به‌مصاحبه‌ها برمی‌گردیم و آن‌ها هر یک به شکل جداگانه لحظه شروع حمله و کشته‌شدن دوست‌شان را از منظر خود بازگو می‌کنند. درست وقتی فکر می‌کنیم تصویری از این درگیری ضبط نشده است به‌منطقه‌ی جنگی بازمی‌گردیم. حالا هم می‌دانیم چه شده و هم چه پیش می‌آید؛ و آن‌چه را با گوش شنیده‌ایم، با چشم می‌بینیم. بارِ روانی‌ای که به‌بیننده وارد می‌شود، آن هم بدون آن‌که صحنه‌ی زخمی شدن و یا مُردن را ببینیم، شوکه کننده است. به‌ویژه التهابی که به‌شکل ترس از یک بیماری فراگیر پرداخت شده و اشک‌های گروهبانی که به‌فرمانده التماس می‌کند بگذارد به‌پایین دره برود، تا بقیه را نجات دهد. تمهید در نظر گرفته شده به‌خوبی نشان می‌دهد وقتی با واقعیتی بی‌بدیل و اصیل مواجه‌ایم، حتا بدون نمایشِ خون، صحنه‌هایِ زجرآورِ درد کشیدن ، صحبت‌های پیش از مرگ و یا حضور دشمنان با سلاح‌های مرگ‌بارشان هم می‌توان به‌همان میزان بر بیننده تأثیر گذاشت.

محمد قائد، در کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین» می‌نویسد: «سرباز غربی ندرتاً رو به‌دوربین دست تکان می‌دهد. بازیگری است در حال بازی در نمایش تاریخ و می‌داند که سال‌های سال او را خواهند دید: دشمنانش از او خواهند ترسید و دوستانش به او خواهند بالید». رسترپو، سندی بر این مدعاست: تیم هیتیرینگتون و ساباستین جانگر به‌مدت یک سال با دوربین‌شان این نظامیان را دنبال کرده‌اند؛ اما تا وقتی از آن‌ها سؤالی نپرسیده‌اند، رو به‌دوربین نمی‌کنند. در بحرانی‌ترین مواقع چنان سرگرم کار خویش‌اند که گویی اصلاً دوربین وجود ندارد و در موقعیت‌های عادی نیز دوربین را به‌حساب نمی‌آورند و با خیال راحت به‌روزمرگی‌شان مشغول‌اند.  

کیفیت: حتما ببینید

 

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
حسین جوانی

نقدی بر kasaba/ کاسابا

kasaba

کاسابا/ نوری بگله جیلان/ 1997:

ساده و سنگین؛ مثل برف

در حال و هوای خواب و خاطره 

 شاید بهتر باشد به‌جای این که از همان ابتدا سرمان را بکنیم توی مفاهیم فیلمی‌ که ظاهری ساده اما باطنی سخت دارد، اول تکلیف‌مان را با همین ظاهر ساده روشن کنیم: حتا بعد از چند بار دیدن فیلم، تشخیص زمان وقوع فیلم نامشخص است. منظور از زمان، زمان تاریخی نیست. منظور زمان‌مندی بروز فیلم است. به‌نظر می‌رسد فیلم با یک روز برفی شروع می‌شود اما بعد دختر و پسری را می‌بینیم که در آب‌وهوایی بیشتر بهاری به‌گردش در قبرستانی مشغولند.  در مقابل پسری جوانی را می‌بینیم که در موقعیتی که به‌نظر پائیزی می‌آید در شهر کوچکی به‌تفریح و گردش مشغول است.  این سه وقتی به‌هم می‌رسند، و معلوم می‌شود از یک خانواده‌اند، کنار هم جمع می‌شوند و حال‌وهوا بیشتر تابستانی است. اما در خلال گفتگوی این خانواده چندین تصویر ذهنی می‌بینم که باز هم آب‌وهواهای متفاوتی دارند. می‌شود به‌سادگی نتیجه گرفت کاسابابه‌بیننده احساس تجربه‌ی چهار فصل را منتقل می‌کند یا در یک بی‌زمانی رویاگونه در جریان است اما با اندکی تسامح و خوش ذوقی می‌توان گفت کاسابا ساختاری شعرگونه دارد: در یک بی‌مکانی و بی‌زمانی نوستالژیک نمود می‌یابد و رفت‌وبرگشت‌های روایی/ ذهنی‌اش بیشتر از هر چیز بیننده را به‌یاد تعریفی می‌اندازد که رضا براهنی از ساختار شعر ارائه می‌دهد یعنی «جاودانگی یافتن استنباط احساس انسان از یک لحظه از زمان گذرا» وقتی در دل دایره‌هایی با مرکز واحد انسجام می یابند. به‌سان حلقه هایی که یک سنگ در آب خلق می‌کند . محوریت فیلم خانواده‌ای‌ست که هر یک از اعضاش دغدغه‌هایی متناسب با سن‌وسال و موقعیت اجتماعی خود دارند و فیلم در طول روایت بی فراز و فرودش سرخوشانه به‌ذهن تک‌تک آدم‌هایش سرک می‌کشد و در انتها نیز در یک رویا پایان می‌یابد. همین که فیلم چندان پای‌بند سرانجام شخصیت‌هایش نیست و در هر یک از حلقه‌هایش تصویری شاعرانه از زندگی‌شان ارائه می‌دهد کمک می‌کند تا برخورد راحت‌تری با کاسابا داشته باشیم چرا که کاسابا در مرز تبدیل شدن به‌یکی از همان فیلم‌های جشنواره‌پسندی‌ست که ما در ایران تخصص عجیبی در تولیدش داریم. مرز جَستن از این آفت نگاه ویژه است و تن‌دادن به‌شیوه‌ای از روایت که هر چند ممکن است دست‌و‌بال کارگردان را بگیرد یا پروژه‌ی ساختن فیلم را طاقت فرسا کند اما نتیجه فیلمی ‌ماندگار خواهد شد که می‌شود بارها دیدش و هر بار چیزی تازه در آن کشف کرد.

کاسابا فیلمی ‌شخصی‌ست. این را از تک تک پلان‌های فیلم می‌شود فهمید. از حسرتی که در نگاه فیلم به‌زوایا و آدم‌هایی این شهر کوچک هست بگیرید تا جزئیاتی که لحظه‌لحظه‌ی فیلم را می‌سازند و از زندگی می‌آید نه دیدن و ذوق‌زده شدن از دیدن مردمی‌ تازه و بکر که می‌شود از فلاکت‌شان حرف تاثیر گذاری در آورد. مکث بر حرکت پَری در کلاس و داستان ساختن از آن تا نگاه‌های خیره ی پسر کوچک خانواده که گویی تازه یاد گرفته ببیند. و از پس دیدن او چه چیزها که رو نمی‌شود: نمه اشکی که در سکوت بر گونه‌ای نشسته، چروکی که پیشانی‌ای را چند لایه کرده، غمِ دختر نوجوانی که دل به‌مهر پسر هم کلاسی‌اش بسته و یا حتا دقت کنید به‌نمای طولانی در صبح پایان فیلم که پسر از میان مادربزرگ و پدرش می‌گذرد و می‌رود نگاهی به‌پنجره می‌اندازد و بی توجه به‌آن دو، دوباره به‌اتاق بر می‌گردد.

نوری بیگله جیلان به‌استناد کارنامه‌ی فیلم سازی‌اش،  فیلم‌ساز تلخی است. اماکاسابا با همه تلخی‌اش فیلم پُر نوری است: در ناخودآگاه‌اش ایمانی به‌زندگی و جریان حیات موجود است که در سایر فیلم‌های جیلان کمتر دیده می‌شود و این خصیصه بیش از هر چیز حاصل بها دادن به‌تصویرهای ذهنی آدم‌های کاساباست. تصاویری میان خواب‌وخیال که درونیات آنها را نمایان می‌کند و در عین حال به‌دقت چنان پرداخت شده‌اند که به‌دل جریان عادی زندگی می‌نشینند و مثلاً نمی‌توان به‌خوبی مشخص کرد در آن صبحِ دل‌گیر وقتی زن از دیدن پرنده‌ای در پشت پنجره به‌ستوه می‌آید و دچار حالتی ناشی از تاثیر در قفس بودن می‌شود، آن‌چه می‌بینیم خواب پسر در آغوش مادر است یا فلاش فوراردی از تصویری که فردای آن شب رخ خواهد داد و همین پا‌درهوایی و نامشخصی که خوشبختانه هم خُشک است و هم خُنک حسابی به‌حال‌وهوای فیلم می‌آید. ولی خوب می‌شود خوش‌ذوقی را هم کنار گذاشت و گفت اینها همه حُقه‌های تدوین است اما آدم می‌ماند وقتی سقوط مادری به‌لاک‌پشت به پشت رها شده‌ای کات می‌شود، فکرش برود پی نمادها یا دلش بسوز برای پسری که تصویر عذاب وجدانش مادری خمیده و دردمند است که در تنهایی و سکوت زجر می‌کشد؟   

 

ریشه ها

«عزیزم، تو بزرگ شده‌ای و تغییر کرده‌ای. هر جا بروی دختر پدر و مادرت هستی و بچه‌ی همین ده. می‌توانی زبان‌های دیگری یاد بگیری و کشورهای دیگر را ببینی، اما زادگاه تو، خاکی که تو را پذیرفت، سقفی که بالای سرت بود، مردمی‌که دوستت داشتند، دست‌هایی که تورا نگه می‌داشتند و بر سرت دست نوازش می‌کشیدند؛ نسیم مه تابستان‌ها خنکت می‌کرد، درختی که بر سرت سایه می‌انداخت - هر جا که باشی با تو هستند و فراموشت نمی‌کنند. اینجا سرزمین توست، صورت تو. خیال نکن اگر به‌مدرسه بروی از دست آن‌ها راحت می‌شوی. ریشه‌هایت همین جاست، انتظار تو را می‌کشد»( با چشم‌های غمگین، نوشته‌ی  طاهر بن‌جلون، ترجمه ی اسدلله امرایی، نشر مروارید) از سه پسر یکی راه خودش را پیدا کرده و کار کرده و درس خوانده و زبان‌ها آموخته و تا آمریکا رفته و دانش اندوخته اما سر آخر به‌شهر خودش برگشته و ریشه دوانده. فهمیده که هر کجا باشد و هرچه کُند فراری از ریشه‌هایش ندارد که اگر دانشی هست باید خرج آبادی شهرش شود و اگر ریشه ای هست باید در سرزمین خود دواند. دومی‌ اما زیاد اهل کاروبار نبوده راه خود رفته و حالا مُرده. دل مادر هنوز داغ‌دار است ولی کسی به‌نیکی از او یاد نمی‌کند چرا که نکوشیده آنی باشد که می‌تواند. سهمش را از زندگی نگرفته و زندگی هم او را از خودش گرفته . سومین پسر حالا در برزخ تصمیمی ‌اساسی در زندگی‌اش قرار دارد: چه برود و چه بماند زندگی‌اش نتیجه‌ای جز آن‌چه بر سر پدر و برادرهایش آمده ندارد: از سوی به‌برادرش خُرده می‌گیرد که زندگی‌اش را به‌باد داده و از سوی زندگی پدرش را می‌بیند که حتا وقتی به‌اسارت رفته و برای سرزمینی که چیزی به‌او نداده جنگیده باز هم به‌وطنش بازگشته و ادامه داده تا به‌این حالِ آگاهی به‌زوالِ قبل از مرگ افتاده. این ریشه در خاکی عذابش می‌دهد و از سویی هم می‌داند نه مَرد ماندن است و نه جَنم دل کندن و رفتن دارد. پس نق می‌زند. حرف دلش را روی دیگران خالی می‌کند اما خوب می‌داند که حتا اگر به‌آنجا برسد که بتواند برود، دل‌کَندن سخت است و راه بی‌اُفقی در پیش دارد. کاسابابی‌هیچ تاکیدِ آزار دهنده‌ای نوستالژی خاک دارد و غمِ خوشِ ماندن و تن دادن به‌اوضاع با همه سختی‌هایش و در تمام این احوال نمی‌شود پسر کوچک خانواده را از نظر دور داشت که هنوز نمی‌داند دنیا و زندگی در شهری کوچک چه دوراهی هولناکی پیش رویش خواهد نهاد. تصاویر پایانی فیلم با بهت پسر بزرگتر از وابستگی‌اش به‌خاکش همراه است و بعد پسرش را می‌بینیم که برای خوابیدن به‌اتاقی می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد و گویی خودش را از چهار مردی که پیش از او راهی را در پیش گرفته‌اند جدا می‌سازد. شاید راه او راهی بی‌پایان و سرد و خالی از آغوش مادر و عزیزان نباشد. شاید شبیه به‌جویباری باشد که رویای دختر را شکل می‌دهد : پدر بزرگ گویی مُرده و عمویش لای درخت‌ها گُم می‌شود اما چیزی در زلال آب قابل لمس است مثل حس مطبوعی که به‌پسر برفی در دلش جریان دارد. 

 

کیفیت: حتما ببینید

۰ نظر
حسین جوانی

معرفیِ Looper/ لوپر

looper

لوپر/ رایان جوهانسون/ 2012:

همه چیز متکی به فیلم‌نامه است. پیچیدگی مکانیکی فیلم‌نامه، گاه بیننده را سَردرگم و گاه غرق در لذت می‌کند. مجموعه ارجاعات فیلم به شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، فیلم‌ها و حتا شخصِ برویس ویلیس و سیما و گویشش از لوپر فیلمی جذاب ساخته است. فیلمی که بر لبه‌ی تیغ تبدیل‌شدن به اثری پیچیده و فلسفی قرار دارد اما زیرکانه به اکشنی خوش‌ساخت تبدیل شده است. لوپر قوت اصلی‌اش را از کهن‌الگوهایی مثل خاک و مادر می‌گیرد اما فیلمِ مدرن و آینده نگرانه‌ای است.می‌توان امیدوار بود لوپر به دلیل مفاهیم مستتر علمی و فلسفی‌اش خیلی زود جایگاهی معادل اینسپشن، میان فیلم‌های علمی‌تخیلی پیدا کند و یا حداقل رایان جوهانسون که جنم و اندیشه‌ی ورود به چنین مفاهیمی را دارد تبدیل به فیلم‌ساز موفقی شود.


کیفیت: حتما ببینید 

۱ نظر
حسین جوانی