Mildred Pierce

وقتِ تقصیر

ظاهراً این‌گونه‌است که زنی خانه‌دار، دیگر نه تحمل کار بی‌حاصل در خانه را دارد و نه حوصله‌ی کنارآمدن با خیانت‌های گاه‌وبی‌گاه شوهرش را، پس علیه وضع موجود می‌شورد: طلاق می‌گیرد، تن به‌کارهایی پایین‌تر از حد و شأنش می‌دهد و مجدانه می‌کوشد تا خودش را از زیر صفر به‌بالا بکشد. تلاش‌هایش نتیجه می‌دهد و او به‌زنی بسیار موفق تبدیل می‌شود اما به‌مرور همه‌ی آن‌چه به‌دست آورده را از دست می‌دهد و به‌آن‌جا می‌رسد که به‌زندگی و شوهر سابقش بازگردد. ظاهر غلط‌انداز میلدرد پیرساین‌گونه القا می‌کند که با اثری مردسالارنه مواجهیم که زن‌ها، همان بهتر که به‌خانه‌داری‌شان برسند چرا که در خارج از این محیط ناگزیر بازنده‌اند؛ ولی آن‌چه ازمیلدرد پیرس اثری به‌یادماندنی می‌سازد، نه این ظاهر ساده و غلط‌انداز بلکه نگاه پیچیده‌ای‌ست که به ‌زنانه‌گی دارد و، بی‌هیچ هراسی از این که بد فهمیده شود، به‌تاریک‌ترین گوشه‌های این زنانه‌زیستن سرک می‌کشد.

 قاعده‌ی لذت/ تقاص

هرگاه که میلدرد با تقلای تمام خود را به‌ابتدای لذت‌بردن از زندگی می‌رساند، گویی سیستم با جبری بی‌رحمانه او را عمیقاً تنبیه می‌کند. الگوی کاتولیکی سریال‌های آمریکایی در میلدرد پیرس رنگ و بوی اصیلی به‌خود گرفته است. اگر به‌عنوان مثال درکالیفرنیایی زیستن، با الگوی تسلسلِ لذت جنسی و تقاص جسمانی(/ روحی) مواجهیم، در اینجا مسئله‌ی عقوبت گناه با عقوبت نافرمانی از سنت یا عرف جایگزین شده است. بهترین مثال، مُردنِ دختر میلدرد است که بلافاصله پس از استراحتی حاصل می‌شود که او بعد از سختی بسیار به‌خود داده است. اما آن‌چه مهم است، پذیرفتن این قاعده نیست، به‌فراموشی سپردن آن دقیقاً در لحظه‌های بعد از تقاص است. این‌گونه‌است که زندگی ادامه می‌یابد و میلدرد به‌جنگیدن و مِهر ورزیدن تداوم می‌بخشد.  

ترک ذلت به‌قصد عزت

آن‌چه میلدرد برای آن می‌جنگد، سرپای خود ایستادن است. او فهمیده تنها وقتی از خود و زندگی‌اش راضی‌ست که احساس استقلال کُند (و یا پشت نقاب غرور و خودرأییِ ویران‌گرش پنهان باشد). او که نابایسته به‌تقاص‌هایی همیشگیِ زندگی‌اش تن‌می‌دهد و دل به‌لذت‌های زودگذر و مقطعی خوش می‌دارد، به‌یک‌باره می‌فهمد آن‌چه او را از درون منهدم می‌کند همین تحمل‌های نابه‌جاست و احساس ذلتی که با خود به‌همراه دارد، که اگر تقاصی هست باید کوشید لذتی هم‌سان با آن از زندگی بُرد. شورش او علیه وضع موجودش در چنین زمان و حالی صورت می‌گیرد اما خودِ این شوریدن نیز بخشی از این فرآیند است. نکته این‌جاست که تغییری حاصل نمی‌شود. تنها نفْس حرکت است که باقی می‌ماند: به‌قصد عزت‌مند شدن از ذلت کَندن، سایه‌سار بوته‌ها را رها‌کردن و به‌امید سَروها دل به‌جاده زدن. دریک‌کلام، کوتوله‌ی زندگی باقی نماندن و سهم خود را از زندگی گرفتن.

بی‌بروبرگرد این یک جنگ است: جنگی علیه‌ی زندگی و تقدیر که میلدرد علیه خودش راه می‌اندازد؛ پس طبیعی است اگر ناجوان‌مردانه مورد هجوم یا شبیه‌خون‌های بسیار قرار بگیرد. ضعف‌های او بسیار و نقاط قوتش کم‌اند اما اراده‌ای پولادین دارد. میلدرد خیلی زود می‌فهمد برای ماندن در موقعیت استقلال باید هر لحظه بیشتر زحمت بکشد و بیشتر هزینه پرداخت کند. مسیری که خونی‌شدن ‌پاها و زخمی‌شدن دل، تنها ابتدای راه است. جدا از این، او باید با میلی در درون خود نیز بجنگد: بزرگترین دشمن او میلدیریدی است در نهاد خودش که می‌خواهد زنِ خانه باشد، بچه‌هایش را بزرگ کند، تن به‌پناه مردی بسپارد و یله‌یِ آسودگیِ این تکیه‌گاه مطمئن، روزگار بگذراند. پس او باید بیش‌ازهرچیز با خود بجنگد تا مرز میان آن‌جا که باید از نهادش خرج کُند یا با خِست به‌آن آسودگی پشت کُند را در یابد. میلدرد می‌آموزد تنها راهِ چاره خرج‌کردن از سرمایه‌ی وجود است.

 دادن حداکثری گرفتن حداقلی

میلدرد هرچه بیشتر از وجودش خرج می‌کند نه تنها کمتر نتیجه می‌گیرد بلکه این توقع را ایجاد می‌کند که باید بیشتروبیشتر هزینه کند. این‌گونه به‌نظر می‌رسد که دادن حداکثری بخشی از تنبیه خود برای مهیای جنگْ باقی‌ماندن است؛ تنبیه و نه تمرین: چراکه از میانه‌های راه، احساسی در میلدرد رشد می‌کند که گویا جایی از راه را به‌خطا رفته یا بخشی از مسؤلیت‌هایش را برای رسیدن به‌موفقیت (حفظ استقلال) را با بی‌قیدی رها کرده است (در این یکی شدن آن‌چه سیستم روا می‌دارد و آن‌چه فرد خودش را مستحق آن می‌داند). مقابله‌های دخترش با او هم‌چون هشداری‌ست که به‌رویش می‌آورد اگر می‌خواهد یک تنه بار زندگی را به‌دوش بِکشد باید که حتا از موفقیتش برای نگاه‌داشتن آن‌چه پیش از آن داشته، مایه بگذارد. میلدرد اما خیلی دیر می‌فهمد چرا از پَس این دادن‌ها، گرفتنی در کار نیست. 

 مواجهه با هیولای درون

مواجهه با این حقیقت که میوه‌های زندگی و ثمرات آن، فعلیت نیرو و جسمیت‌یافتگی هیولای درون خود او هستند. رسیدن به‌این تناقضِ پیچیده و دیریاب که هر آن‌چه کوشش و بخشندگی نثار عزیزان کرده، نه از سر مِهر که از روی خودخواهی ارضانشده‌اش، ناتوانی‌اش در بروز امیالش و پرورش نقاب غرورش بوده و این نیروهای ویران‌گر نه تنها از او موجودی مهربان و دلسوز و فداکار نساخته‌اند بلکه باعث ایجاد تنفر در نزدیکان او نیز شده‌اند. تمام آن‌چه در وجود دختر ناسپاسش می‌بیند در واقع خود اوست که بی هیچ نقابی برای سرپا ایستادن، سرمایه‌ی وجود دیگران را چون خون‌آشامی به‌درون می‌مکد؛ هیولایِ در نهاد میلدرد: که به ‌او قبولانده در حال ازخودگذشتگی‌ست، و تنها وقتی با خیانت هم‌زمان شوهر و دخترش مواجه می‌شود برای اولین بار سیمای واقعی‌اش را نمایان می‌کند. میلدرد از خیانت فرونمی‌ریزد، از دیدن خود در آینه است که شوکه می‌شود.    

 بازگشت به‌نقطه‌ی آغاز

میلدرد به‌جای اول خود بازگشته و تحمل این زندگی ازدست‌رفته را ندارد. دست‌آورد او، دانایی حاصل شده از مواجهه با هیولا و لذت‌بردن‌هایی هم‌تراز تقاص‌هاست.گویا تمام این فرازوفرودها برای درک آن لحظه‌ی متناقض باشد که با درخودفروریختن به‌خودشناسی‌ای می‌رسد که در هیچ دانشگاهی به‌وی نخواهند آموخت. شناختی که با خود، تحملِ درک لحظه‌ای را آورده که بتواند رفتار و رفتن دخترش را تاب آورد. چرا که میلدرد تمام این لحظات پَس از میل به‌عزتش را در بهترین شکل خود زیسته. اگر خوشی‌ای بوده یا زجری، میلدرد خودخواسته به‌آن تن داده و زهر و شهد این استقلال و نزدیکی را با ذره‌ذره وجود خود، در بهترین حالت‌اش چشیده و حالا که دیگر دِینی به‌گردن زندگی‌اش نداره به‌نقطه‌ی شروع بازگشته. همین‌که نمی‌توان گفت آن‌چه از سر گذرانه رؤیاست یا کابوس یعنی به‌قدر کفایت در آن زندگی هست.

 ***

 میلدرد پیرس درست در روزگاری ساخته می‌شود که زنی که روزی بانوی اول آمریکا بوده و همان موقع هم به‌خاطر خیانت شوهرش به‌شدت تحقیر شده بود، از زیر سایه‌ی شوهرش خلاص شده، پا جای پای شوهرش گذاشته و با این‌که باز هم شکست سختی خورده، دست از کوشش برای اثبات خودش بَرنداشته. این خود داستان دیگری‌ست اما یادمان می‌اندازد آن‌چه از همه‌ی این لذت‌ها و تقاص‌ها باقی می‌مانند، آن عاقبت تلخ نیست. میلدرد پیرس خیلی ساده داستان زنی که به‌ظاهر در دوری باطل گرفتار می‌شود را تبدیل به‌مهملی برای مرور تاریخ آمریکا می‌کند. سرگذشت زنانی (و همین طور مردمانی) که خوب می‌دانند، می‌توانند از سکونِ باتلاق‌گونه‌ای که گرداگردشان را گرفته خلاص شوند حتا اگر دست‌وپازدن در این لجن، بوی تعفن‌شان را بیشتر نمایان کند. حالا دیگر پایان روزی روزگاری آمریکایی‌وارِ میلدرد پیرس رندانه جلوه می‌کند نه حقیرانه.


کیفیت: شاهکار