درفتِ صبا

در منوی تلفن‌های همراه (و همین‌طور اغلب وسایل ارتباطی نوشتاری)، پنجره‌ی پُرکاربردی وجود دارد که پیش‌نویس پیامک‌هایی که به هر دلیلی ارسال نشده، در آن باقی می‌ماند. این پنجره را اصطلاحاً درفت (draft) می‌نامند. سربه‌مهر، تکیه اصلی‌اش را بر پیش‌نویس‌هایی می‌گذارد که نزد مخاطب و همچنین صبا وجود دارد. از این رو (به‌عنوان مثال) نیازی نمی‌بیند توضیح دهد صبا دختری دین‌دار و خداترس است؛ چون فرض را بر این می‌گیرد که جدا شدن او از عبادت روزانه بخشی به اتمام رسیده از وجود او نیست، بلکه او این ویژگی را در درفت خود دارد. چنین پیش‌نویس‌هایی مبنای پیش‌برد فیلم قرار گرفته‌اند و از توضیح واضحاتی مثل چرایی کم‌رو شدن صبا چشم‌پوشی می‌شود. در سر‌به‌مهر همه‌چیز ساده است و بناست بی‌توضیح پیش رود، چون چیز پیچیده‌ای نیست که نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد. سادگی و بی‌پیرایگی، اساس سربه‌مهر است. خبری از دنیاهای پیچیده و آدم‌های غیرقابل درک و موقعیت‌های بغرنج نیست. نهایت هیجانِ سربه‌مهر به‌این خلاصه می‌شود که صبا، در آن لحظه‌ی خاص، به خواستگارش می‌گوید نماز می‌خواند یا نه. همین. توقع شناخت و هم‌دلی با فیلم باید در همین حد باشد. بزرگ کردن و بزرگ گرفتن دنیایی که بزرگ نیست و معمولی و روزمره است بزرگترین آسیبی‌ست که می‌توان به دنیای جمع‌وجور و دوست‌داشتنی سربه‌مهر زد.

سربه‌مهر را می‌توان به دو بخشِ پیش و پس از سوار شدنِ صبا به تاکسی تقسیم کرد: گفتار نه چندان مهم راننده‌ی تاکسی که «در جریان بودن برای راننده مهم‌ترین چیز است»، به جمله‌ی کلیدی فیلم تبدیل می‌شود. و در چرخشی آشکار هرآن‌چه تا پیش از آن برای صبا دست‌نایافتنی می‌نمود، کاملاً در دسترس قرار می‌گیرد. در مقابل چیزهایی که برای صبا بی‌اهمیت بودند رفته‌رفته به کابوس ذهنی‌اش تبدیل می‌شوند. دایره‌های پیرامون شخصیت‌ها به آرامی وسعت می‌گیرند و در اثر تداخل میان آنها به نماهای تکراری اما فکرشده‌ای می‌رسیم مثل قِل خوردن لامپ در کشوی خالی، وقتی صبا برای اولین بار تصمیم به نماز خواندن می‌گیرد؛ و جلوتر وقتی تصمیم دارد رازش را بیان کند، یا نمای پنجره‌ی سینما (و پرواز پرنده) وقتی پیامک را ارسال نمی‌کند و جلوتر وقتی نمازش قضا شده. چنین فیلمی به رفتار لحظه‌ایِ شخصیت اصلی و ادراکاتی آنیِ او در مواجهه با واکنش‌های آدم‌های پیرامونش متکی‌ست و سربه‌مهر نیز فیلم صباست: دنیای آدمی نه‌چندان مذهبی که گام برداشتنش در مسیر نمازخوان شدن، گویی به‌وسیله‌ی سیم‌های نامرئی هدایت می‌شود. (هر چند، تیزهوشی فیلم‌نامه‌نویسان در ایجاد قالب خودبسنده‌ی فیلم باعث شده میزان نزدیک شدن و مکث‌ها روی اندیشه‌های شخصیت اصلی، عهد بستن برای به‌دست‌آوردن چیزی و پای آن ایستادن و نتیجه گرفتن مبنای اصلی قصه باشد اما می‌توان نمازخواندن صبا را به شکل‌های مختلفی از عهد، تعمیم داد.)

 

دنیای تنهای وبلاگه!

صبا ارجمندی در حال پس دادن تاوان استقلال خویش است. دختری که خواسته عزت‌نفسش را حفظ کند اما اعتماد‌به‌نفسش را از دست داده. به حساب خودش سن ازدواجش گذشته. بی‌کاری و سَرباری افسرده‌اش کرده. فکر این است که بارداری دیرهنگام چه عوارضی دارد. زندگی او به مرثیه‌ای خود‌نوشته تبدیل شده،  به سلسله نِق‌های مداومی‌که تنها گوش شنوایش دنیای مجازی‌ایی است، که صدایی ندارد. پس به او گوش می‌دهد و گوش می‌دهد. در چنین دنیای خودساخته‌ای که به دیوارهای مجازی وبلاگِ «آرام باش» محدود شده، صبا نه تنها از پله‌های عزت‌نفس بالا نمی‌رود، بلکه روز‌به‌روز بیشتر در باتلاقِ عادت به سوگواریِ قبل از مصیبت فرو می‌رود. دنیایش روزبه‌روز محدود‌تر و کوچک‌تر و خودش حساس‌تر و بدبین‌تر. تنها دارایی‌اش می‌شود حفاظت از عزت‌نفسی که خود عامل اصلیِ تخریب هر روزه‌ی آن است. در این زندگیِ «گوسفند»ی تنها نظرگاه صبا شده نظرات وبلاگش . جایی که خبری از «آهو»ی مغروری که صبا خودش را در کالبد او می‌پندارد نیست. در دنیای واقعی هم اوضاع به همین منوال است عرصه هر لحظه بر او تنگ‌تر می‌شود، تمامیِ ‌ستون‌های استقلالش فرو می‌ریزد و پناهی جز تنهایی و کم‌رویی و خودخوری باقی نمی‌ماند برای تحمل. به این فکر افتاده که آدم‌ها توی صف می‌ایستند که به او توهین کنند، غافل از این‌که اون اصلاً به چشم کسی نمی‌آید که موضوع توهین قرار بگیرد. این را وقتی می‌فهمد که در بی‌کسیِ محض، حتا وقتی صد تا پیتزا از جایی خریده، چون در محدوده‌ی کاری آنها نیست، درخواستش را بی‌جواب می‌گذارند، چرا که برای آنها اهمیتی ندارد که در چه وضعیتی است. در فاصله‌ای که آقای تفرشی زنگ بزند، صبا در آن وضعیت نامشخص که هم به بودن با کسی فکر می‌کند و هم می‌پندارد مورد توهین همان شخص واقع شده، چنان در حوزه‌ی تنهایی خود بی‌کس است که در اوج تنهایی، تنها راه را  پناه بردن به کس بی‌کسان می‌یابد.

 

دو دنیا

وبلاگ خانه‌ی ذهنی هر کسی‌ست که از وجود خانه‌ای که در آن فهمیده و دوست داشته شود محروم است. ذهن ‌یک وبلاگ‌نویس به‌شکل فعال و در لحظه در حال به‌روزکردن وبلاگ خود است. پُست‌هایی که در قالب گفت‌وگوهای درونی در «آرام باش» آپ می‌شوند، همان لحظه‌ای شکل گرفته‌اند که صبا حسی را تجربه کرده و نه الزاماً وقتی به خانه برگشته و پای لپ‌تاپش نشسته. زیباترین لحظات فیلم برای نزدیک شدن به این حس درونی، صحنه‌های ورود صبا به محل کار و خارج شدن او هستند. وقتی وارد می‌شود چشم ناظر او در حال ثبت آن چیزی است که دلش می‌خواهد ببیند و تا ساعاتی دیگر در وبلاگش به ثبت خواهد رسید. اما با بروز ماجراهایی که پیش‌بینی‌اش را نکرده، و به‌شکل واقعی اتفاق می‌افتد، پستی که به‌شکل واقعی نوشته می‌شود را می‌بینیم و این‌بار صبا در قاب دوربین است: دنیای پیرامونش را به‌شکل واقعی و نه با عینکِ وبلاگی‌اش دیده و بی‌اعتنا مسیری را که آمده بازمی‌گردد.

دنیای ذهنیِ صبا در سیلانِ میان واقعیت و مجاز شکل می‌گیرد. در تفاوتِ حقیقت پیش چشمش با دنیای مجازی‌اش. دنیایی که ارزش فشار‌ یک دکمه مساوی بینایی خواهرش است و این بی‌اهمیت بودنِ فشار ‌یک دکمه‌ی ساده، صبا را از درونیات‌اش دور کرده. مهم نیست واقعیت چیست. صبا آماده است هر لحظه با فشار دادن دکمه‌ی دیگری از آن فرار کند: به پست نوشتن پناه ببرد، به جواب دادن به پیامکش، به غور در افکار وبلاگی‌اش، مشاور تلفنی‌اش، نرم‌افزار تبدیل نوشتار به صوت و.... مرز میان این دو دنیا، قبول جایگاه اجتماعیِ واقعی خود است و درگاه ورود به‌آن عهدی است که با خدا می‌بندد.

مشکل از جایی آغاز می‌شود که صبا به بهانه‌ی خجالت نمی‌خواهد در مقابل دیگران نماز بخواند. در واقع اما مشکل صبا این است که از برملاشدن شخصیت مجازی‌اش در هراس است. آن دختر احساساتی و ترسو و کم‌رو، عهدی بسته، که حالا برای به انجام رساندنش، مجبور است اصولی که پیشتر بنا گذاشته را زیر پا بگذارد و این به‌معنی برملاشدن خواسته‌های درونی صبا هستند که هر چند موجه‌اند اما پذیرش بیرونی آنها برای صبا خجالت آور است. او که در دنیای مجازی‌اش به‌خودِ خود نزدیک‌تر است حال برای شکستن مرز میان این دودنیا به دردسر جدیدی افتاده است. درفتِ (= پیش‌نویس) صبا از تصویری که از خود برای دیگران ساخته، و خود را مقید به انجام و ادامه‌ی آن می‌داند، در اولین قدم او را وا می‌دارد برای خواندن نماز به فرودگاه برود. این اوج گرفتن در کنار هواپیماها (این پرنده‌های مجازی) آغاز مسیرِ پُر درختی‌ست که از همان ابتدا، صبا را به ادامه‌ی راه امیدوار می‌کند. بعد از اولین نماز، در تنها باری که غذا خوردنش را می‌بینیم، صبا در تنهایی‌اش نشسته و با ولع صبحانه می‌خورد. همچون اسیری که آزاد شده. هنوز ‌یک روز هم نگذشته پیشنهاد کار دریافت می‌کند و به‌سرعت خواستگار. زندگی صبا به سمت ارجمندی، شیب گرفته است.

از این جا به بعد سر‌به‌مهر روایتِ کَندنِ صبا از دنیای مجازی‌ای است که پیرامونش ساخته. هویت وبلاگی‌اش برای خواهرش هویدا می‌شود. مشاور تلفنی او را به مشاوره‌ی حضوری فرا می‌خواند. وب نوشته‌هایش به دردل‌هایش با خدا تبدیل می‌شوند و این مناجات‌های عمومی ‌با دست‌های وضوگرفته‌ی صبا نوشته می‌شوند. «در جریان بودن» حواسش را پرت کرده اما زندگی واقعی‌اش هر لحظه بیشتر از توجه به امر مجازی خالی می‌شود. وقتی با تصمیم‌های راسخش بعد از خواستگاریِ حضوری (و نه تلفنی) به تهران برمی‌گردد، دیگر خبری از سایه‌ی بی‌قواره‌ی برج میلاد بر شهر پُر نور صبا نیست (یکی دیگر از آن نماهای تکراری). صبا حالا پله‌پله به‌سوی ارجمندی، نه به‌عنوان نام‌ خانوادگی‌اش، بلکه همچون ‌یافتن گوهر ارزشمند درونی‌اش پیش می‌رود. چگونگیِ برملا کردن راز سر به‌مهر را دیگر نمی‌شود در گوگل جست‌وجو کرد. صبا، حالا حتا بیش از آغاز راه تنهاست؛ اما می‌داند برای این ترس تازه باید به کجا پناه ببرد: برای به‌جا آوردن نماز قضایش، جمع را ترک کند. به درفت گوشی‌اش رجوع کند و پیامکی که از ترس ارسال نکرده را برای همسر آینده‌اش بفرستد. آهسته از پله‌های سینما بالا برود. بی‌اعتنا به پیامک تازه به نماز بایستد و بی‌ترس و مغرور، نمازش را برپا دارد.

 دست‌آورد حرکتی در قدوقواره‌ی کوتاه صبا شاید همین باشد که در این اقدام خبری از پُست جدید وبلاگ نیست! صبا حالا کار و همسر دارد و از آن مهم‌تر، خانه. آهویی چنان آزاد که با عزت از گوسفندی گذشته. به انتهای غزل رسیده‌ایم ... «اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی».

 

کیفیت: سرگرم کننده