
مخلوط/فرانک کوراکی/ 2014 :
سینماقصر: مُفرح. سبک. امیدبخش
کیفیت: سرگرم کننده
بغض/ رضا درمیشیان/ 1391:
حسِ خفگی
حتا اگر از داستان نیمبند و تقریباً بی سروته بغض خوشمان نیاید، نمیتوان منکر زحمتی شد که سازندگان فیلم برای ساختن تکتک پلانهایش کشیدهاند. حالوهوای پارتیزانی فیلم چنان خوب و جذاب از کار درآمده است که حتا بینندهی سختگیر را نیز مجذوب خود میکند. میان سرفهها و خندههای عصبی تماشاگران سالن سینما که ماجرای دختر پسریِ سادهیِ ابتدای فیلم توی ذوقشان زده، ریتم تدوین و فیلترهایی که با خوشسلیقگی تمام انتخاب شدهاند، بغض را نمنمک بهفیلمی صمیمی و درونی تبدیل میکند که ناخودآگاه جمعی مخاطبش را هدف میگیرد و برای تداوم فیلم در نهاد بیننده پس از دیدن فیلم برنامه دارد نه لحظات زود گذر فیلم. بهتاکید پوستر فیلم، بغض فیلم دهه شصتیهاست، و اگر یکی از متولدین همین دهه باشید برایتان کاری ندارد تا با ارجاعات فرامتنی فیلم دمخور شوید. در میانههای فیلم بغضتان بگیرد، نفس کم بیاورید، کلافه و عصبی شوید و بهشکلی که کارگردان تعمدی در انجام آن داشته حوصلهتان از این فشار سَر برود و بخواهید از آن فرار کنید.بغض با فیلم قابل قبولی که بخواهیم تمام قد از آن دفاع کنیم فاصلهی زیادی دارد اما چیزی را در اتمسفر و فضای حاکم بر خود و سالن سینما منتشر میکند که تنها معدودی از فیلمهای سینمای ایران در این سالها موفق بهخلق آن شدهاند. موارد استثنا دربارهی الی و جدایی نادر از سیمین را اگر نادیده بگیریم، تنها اینجا بدون من را میتوان بهخاطر آورد که چنین بار روانی ویرانگری را حین و پس از تماشایش ایجاد میکند. حسی که بغض با جسارت و سختی خلق می کند را حداقل نباید در سینمای ایران دست کم گرفت: تلخیِ گزندهیِ بی محابایی که چون نفرتِ کاساواتیس یا برگشت ناپذیرِ نوئه و حتا سگکشیِ بیضایی محصول فرآیند مکانیکی ساخت یک فیلم نیست، بلکه از انتشار نیرویی ویرانگر خبر می دهد که نهاد سازندگانشان را کاویده و در پس نهانیترین لحظات سبُکیِ تحمل ناپذیر زندگیشان، تلخی جانکاهی را خلق کرده که حاصلش حتا در ابعاد محدود شدهیِ یک اثر سینمایی این چنین زهرآگین رخ می نماید.درمنشیان موفق شده در اولین فیلم سینماییاش به چنین ویژگی سختیافتی نائل آید، دستاورد که سینمای ایران باید بیش از اینها قدر آن را بداند.
کیفیت: سرگرم کننده
وحشی ها/ الیور استون/ 2012:
تونی اسکاتِ خدابیامرز اگر زنده بود گزینهی به مراتب بهتر از استون برای کارگردانی وحشیها بود. آنوقت دیگر خبری هم از مونولوگهای مسخره دربارهی وضعیت دنیا و آمریکای بعد از 11 سپتامبر نبود و وحشیهای تروتمیز شده، یادآور یک عاشقانهی واقعی میشد و پایان درخشان و دوستداشتنیاش لذت مضاعف در بیینده ایجاد میکرد. در حال حاضر اما وحشیها چند صحنهی عاشقانه خوب دارد در کنار چند صحنهی شکنجهی بهتر که هیچکدام بعد از تماشای فیلم در خاطر باقی نمیماند. شمایلزدایی از رهبران قدرتمند گروههای مافیایی هم در روزگاری که میتوان سریالهایی مثل سوپرانوها، سیم یا امپراتوری بودرواک را با جزئیاتی بهمراتب عمیقتر هفتهبههفته دنبال کرد، دستاورد به خصوصی به حساب نمیآید. تنها میماند مسیر کاری الیور استون که از آنجا رانده و از اینجا مانده شده است و در این وانفسا وحشیها فیلم قابلقبولی از او محسوب میشود.
کیفیت: سرگرم کننده
استخوان زمستان/ دبرا گرانیک/ 2010:
جایِ خالی جیساپ
پارسال پرشس را داشتیم و امسال استخوان زمستان. داستانِ مواجهه و مبارزهی دختران نوجوان با مشکلات و مصائبی که جامعه سر راه آنها قرار می دهد؛ و مبارزه و دستوپنجه نرم کردن آنها با این مشکلات که معمولاً هم با پیروزی ظاهری و مقطعی همراه است.
دلیل ساخته شدن و توجه به چنین فیلمهایی در آمریکایی که با شرایط بد اقتصادی مواجه شده مشخص است؛ خیلی ساده: این فیلمها، فیلمهایی روحیهسازی هستند.در ابتدا یک شرایط بسیار بد نشانمان میدهند که هرکسی پیش خودش خدا را شُکر کند چه خوب که برای من این اتفاق نیفتاده است و بعد کمکم مشکلات با جانسختی دختر معصوم مرتفع میشود و برای پایان هم یک سکانسِ «و زندگی ادامه دارد» برایمان در نظر میگیرند و تمام.
نکته جالب آنجاست که در استخوان زمستان ،ری میخواهد برای خلاصی از دست شرایط موجود به ارتش ملحق شد. معرفی کردن ارتش آمریکا بهعنوان مأمن آن هم در موقعیتی که آمریکا در باتلاق دو جنگ گرفتار آمده از مواردی است که معلوم نیست باید در چنین فیلمی جدیاش گرفت و یا از کنارش به شکل یک شوخی گذشت.
نمایش پذیرندگی انسانها در شرایط سخت اگر در قالب کمدی ارائه نشود بسیار آزار دهنده است. برادارن کوئن در یک مرد جدی آنقدر زیرک بودند که داستان -مردی که همه میخواهند به او بقبولانند باید شرایط پیش آمده در زندگی اش را بپذیرد- را در قالبی کمیک بریزند تا پذیرندگی پرفسور برای ما خندهدار باشد و تلخی داستان به نرمی در درونمان نفوذ کند. در استخوان زمستان نیز شرایط پیش آمده برای خانواده دالی و ری ،که بار این مصیبت را به دوش میکشد، بهگونهای است که اطرافیان پذیرش شرایط را به ری نه تنها توصیه بلکه تحمیل میکنند. تحمّل چنین فیلمی سخت است به خصوص وقتی سازندگان توجه خاصی به این موضوع ندارند که ری برای حفظ زمین، مادر و خانواده باید از پدر و حضورش در زندگی خود بگذرد؛ و با بیملاحظهگی از پروراندن این درونمایهی دینی غافل میشوند و روایت صرف اتفاقات را تنها رسالت خود میدانند و از زیرِ بارِ پرورش زیرلایههای فیلم شانه خالی میکنند(تفاوتی که آثار میشل هانکه را از سطح سینمای رایج جدا میکند و برتری و اعتبار میبخشد).
به همین دلیل ساده استخوان زمستان تا یک ساعت اولیه فیلمی است که نمیتوان دیدناش را به دیگران توصیه کرد. صرفاً به فیلم مستندی میماند که از یک مکان دور اُفتاده تهیه شده است. مکان را میشود عوض کرد و مثلاً فرض کرد چنین اتفاقی در آلمان میاُفتد و یا به جای ری میشود یک پسر گذاشت و... اما درست پس از گذشت یک ساعت -اگر تحمل این همه بی قیدی سازندگان را داشته باشید- بالاخره فیلم رنگوبویی انسانی میگیرد و از خشکی غیرقابل قبولاش خارج میشود. درست از جایی که عموی ری(تیردراپ) از پیلهی خود خارج میشود و در کنارِ ری قرار میگیرد. کمکم بوی خانوادهای که باید در چنین شرایطی یارویاور هم دیگر باشند به مشام میرسد. و بعد صحنههای خوبی داریم مثل صحنهای که تیردراپ شیشهی ماشینِ دارودستهی خلافکار فیلم را، چون زورش به خودشان نمی رسد، میشکند یا با برخورد منطقیاش با پلیسِ احتمالاً فاسد جلوی بحران دیگری را میگیرد.
زمان زیادی از فیلم صرف نمایش راهرفتن ری در لوکیشنهای خشن و سرمازده منطقهی میزوری شده است؛ درست مانند راهرفتنهای پرشس در خیابانهای کثیف شهر در فیلم پرشس. اما زیباترین لحظات فیلم صحنههایی هستند که فیلم سخاوتمندانه بهدل تنهایی ری نفوذ میکند و از مبارزهای درونی خبر میدهد که در لحظههایی خاص تابوتحمل را از ری میگیرند؛ مثل ایستادنهای مکرر ری در مقابل لباسها درون کمد، و یا التماس او به مادرش برای آنکه یکبار هم شده در گرفتن تصمیم به او کمک کند، و زیباترین لحظهی فیلم وقتی است که ری دَستان پدرش را برای تحویل به ادارهی پلیس برده است(به چیزهایی که روی پلاستیک حاوی دست ها نوشته شده دقت کنید).
همچنانکه از چنین فیلمی انتظار میرود بازی بازیگران از سطح یک فیلم عادی بسیار بالاتر است و دو بازیگر نقش ری و تیردراپ بازی خود را در حد بهترین بازیهای سینمای امسال ارتقا دادهاند. جدا از شکل ظاهری اجرا -که بیشک حضور در محیط و هدایت کارگردان نقش بسزایی در درآمدن آن داشته- هر دو بازیگر موفق شدهاند موقعیت گیراُفتادن در مخمصهای را که راه پسوپیش برایشان باقی نگذاشته بهخوبی در سکوتهایشان متجلی کنند. درست پس از گذشتن از همان یک ساعت آزاردهنده تیردراپ بهجای آنکه مستقیماً به ری بگوید پدرش مرده در چشمهای او زل میزند و بعد از مکثی آگاهانه میگوید: «تو دیگه مال منی». خبری از گریهزاری نیست، به زحمت حتا میتوان گفت ری شوکه شده باشد. سکوت ری ادامه مییابد تا تیردراپ ابعاد مخصمه را برای او میشکافت و بَعد دست ری را داریم که به سمت عمویش دراز میشود و برای لحظاتی کوتاه شانهاش را فشار میدهد. همین. خسّت فیلم در نمایش احساساتِ سطحی بهخوبی در این صحنه رخ مینماید و دو بازیگر به درستی از پس اجرای آن برمیآیند. جلوتر و در پایان فیلم وقتی تیردراپ میفهمد نمیتواند مثل برادرش گیتار بزند یکی دیگر از همین بازی در لحظههای که باید سکوت کرد را داریم. و پرده از حقیقتی تلخ برداشته میشود: تیردراپ نه میخواهد و نه میتواند جای پدر را در این خانواده بگیرد. این مسئولیت همچنان بر دوش ری باقی خواهد ماند.
و به عنوان نکتهی آخر: تیتراژ پایانی فیلم را از دست ندهید. اگر از آن دست سینما دوستان هستید که فیلمها را تا لحظه پایان تیتراژ پایانی میبینید. فیلم برای شما سوپرایز کوچکی در نظر گرفته. اگر خوشتان آمد هم میتوانید تماماش را در بخش ضمایم دیویدی پیدا کنید. حیف است شیطنتهای دختر کوچولوی فیلم را در آن صحنههای کوتاه از دست بدهید.
کیفیت: سرگرم کننده
به رم، با عشق/ وودی آلن/ 2011:
ظاهر فیلم اینگونه است: با یک فیلم توریستی طرف هستیم که تصاویر کارت پستالی جالب و مسحور کنندهای از رم به ما ارائه میدهد و بیش از هر چیز این حس را در ما زنده میکند که وای خدا رم عجب شهر خوب و دلانگیزی برای زندگی کردن و عاشق شدن و عشق ورزیدن است. سطح بعدی مجموعهای از داستانهای عامهپسند و تکراریست که بارها در فیلمها شاهدش بودهایم؛ کمدیهایی با دقت کپی برداری شده. اما اصل قضیه این است که با اینکه به رم، با عشق فیلمِسفارشیِ خوش ساختی است ولی این آدمهایی که شاهد برش کوتاهی از زندگیشان هستیم بهشکل اصیلی، وودی آلنی هستند. آلن در حال روایت ماجراهایی در دل رم است با تفاوتهایی اساسی در ساختار و منطق روایی داستانهایش اما آنچه ثابت است تمام دغدغههایی است که آلن در تمام فیلمهایش بهآنها پرداخته.این فکر رذیلانه که آلن مجموعهای از شخصیتها و قصهها دارد و اگر بخواهد میتواند همین داستانی که شاهداش بودیم را با تغییر لوکیشن مثلاً در روسیه هم بسازد، بهاحتمال قوی ایدهای است که اگر با خود آلن هم در میانش بگذارید خواهد گفت: چرا که نه؟ اتفاقا توی فکرش هم هستم.پس با فیلمی مواجهیم که با اینکه هر پلانش داد میزند من در ایتالیا هستم اما در همان لحظهها هم از ایتالیایی بودن خالیست و برعکس! کیفیت پیچیدهای که آلن در حال دور دادن با خودش در کل اروپاست. شک نکنید اگر بودجه ساخت فیلم بعدی آلن را شهرداری شیراز یا اصفهان تامین کند، آلن بهسادگی هر چه تمامتر با مواد فرهنگی و عرفی که مصرف روزانهی زندگی ایرانی ماست، جشنواره ای بی نظیری از رنگ و نور و زندگی خلق خواهد کرد. و نکته ی اصلی آنجاست که چنان با تسلط بهجزءجزء این مواد سازنده ارجاع خواهد داد که همه باور خواهیم کرد آلن تمام عمرش را تویِ کفِ فرهنگ ما بوده است.
به رم، با عشق با مامور کنترل ترافیکی شروع میشود که شخصیتهای چهار داستانک فیلم را بهما معرفی میکند. آنچه او در معرفی خود میگوید رمز اصلی لذت بردن از فیلم است: وظیفهی او این است که کاری کند ترافیک همیشه در جریان باشد. این همان کاری است که آلن با موقعیتهای ابتدایی هر داستانش میکند. تعریف یک موقعیت اجتماعی ساده و سپس خارج کردن آن بهشکلی دیوانهوار و توقفناپذیر که بهشکل مهیجی بوی زندگی و زندگی کردن را بهمشام شخصیتها میرساند و زندگی را در روزمرگی آنها بهجریان میاندازد. شخصیتها با ابعاد تازهای از شخصیت خود آشنا میشوند و پس از بلوغی خوش طعم بههمان روزمرگی باز میگردند با این تفاوت که از این در جریان بودن و توقف دوباره درسی را آموخته اند که بیش از هر چیز از حس و حالی ناشی میشود که از زیستن در رم حاصل گردیده است. این همان حس پیچیدهای است که وقتی فیلمهای نیویورکی آلن را میدیدم دچارش میشدیم، که تازه این وسط آلن، شخصیت آلک بالدوین را هم بهداستان رمی شدهی نیمه شب در پاریساش اضافه کرده است.
فیلم که تمام میشود و ما هم اگر نخواهیم با سرعت، مثل پیرمردها، به رم، با عشق را با (چه میدانم،) ساختار شکنی هری مقایسه کنیم بهاحتمال زیاد حال خوبی داریم. فیلمی دیدهایم با تصاویر عالی و شخصیتهایی که با درایت در مرز تیپ-شخصیت باقی ماندهاند و داستانهایی که حتا وقتی از همان ابتدا پایانشان را میدانستیم با لذت بهفرآیند شکلگیری و نتیجهشان چشم دوختهایم و کیست که کتمان کند بزرگترین دستاورد هر فیلم خوبی همین حس خوب است: همان دوربینی(/ چشم ناظری) که ابتدای فیلم جوری وارد داستان میشود که گویی تازه عاشق زنی شده، و با همه سرگشتگی و سکون همزمانش، نمیتواند از او چشم بردارد حالا در نمایی عمومی، گویی که در بالکن زیبایی ایستاده و فقط از منظره لذت میبرد، سرش را میگرداند و بیخیال اتفاق مهمی که دارد روی پلههای میدان اسپانیا می افتد، میشود و این بار بهجای یک پلیس یکی از مردم عادی رم شروع بهحرف زدن میکند.کسی که بهجای در جریان قرار دادن ترافیک، همه چیز را از بالای میدان بهنظاره نشسته است.باز هم مثل کاری که برادران کوئن استاد انجام آن هستند( از وکیل هادساکر بگیرید تا لبوفسکی بزرگ) حقهی یهودی خوبی خوردهایم. ما را نشاندهاند و برایمان داستانهای تودرتویی تعریف کردهاند و حالا که تمام شده میگویند اینکه چیزی نیست ما داستانهای بهتری برای تعریف داریم. منتظر باشید!
کیفیت: سرگرم کننده
دوستی و مزایایش/ ویل گلوک/ 2011:
دوستی و مزایایش، فیلم قاعدهمند و بیآزاریست و با اینکه به شدت نیویورکی است و بر شهریت و اتفاقات و تاثیرش بر شخصیتِ آدمها تاکید میکند( و این تاکید را با ظرافت به سمت ستایش پیش نمیبرد) ولی تمام آنچه دارد را از بازیگران نقشهای اصلیاش میگیرد.در نتیجه تبدیل می شود به کمدیرمانتیکی سبُک، با فراز و فرودهای همیشگی. لازم هم نبوده تلاش ویژهای برای به چشم آمدن کونیس و تیمبرلیک به خرج دهند. تنها نکتهی مثبت فیلم، تمرکزش بر روی اَشکال جدید ارتباط میان آدمهاست و این که اولوآخرش ما همان آدمهایی هستیم که میلیونها سال در قالبهایی مشخص شده زیستهایم، امکانش هست برای مدتی شکل جدیدی از زندگی را تجربه کنیم اما سرآخر همان میشویم که قدیمیها بودند.
کیفیت: سرگرم کننده
درفتِ صبا
در منوی تلفنهای همراه (و همینطور اغلب وسایل ارتباطی نوشتاری)، پنجرهی پُرکاربردی وجود دارد که پیشنویس پیامکهایی که به هر دلیلی ارسال نشده، در آن باقی میماند. این پنجره را اصطلاحاً درفت (draft) مینامند. سربهمهر، تکیه اصلیاش را بر پیشنویسهایی میگذارد که نزد مخاطب و همچنین صبا وجود دارد. از این رو (بهعنوان مثال) نیازی نمیبیند توضیح دهد صبا دختری دیندار و خداترس است؛ چون فرض را بر این میگیرد که جدا شدن او از عبادت روزانه بخشی به اتمام رسیده از وجود او نیست، بلکه او این ویژگی را در درفت خود دارد. چنین پیشنویسهایی مبنای پیشبرد فیلم قرار گرفتهاند و از توضیح واضحاتی مثل چرایی کمرو شدن صبا چشمپوشی میشود. در سربهمهر همهچیز ساده است و بناست بیتوضیح پیش رود، چون چیز پیچیدهای نیست که نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد. سادگی و بیپیرایگی، اساس سربهمهر است. خبری از دنیاهای پیچیده و آدمهای غیرقابل درک و موقعیتهای بغرنج نیست. نهایت هیجانِ سربهمهر بهاین خلاصه میشود که صبا، در آن لحظهی خاص، به خواستگارش میگوید نماز میخواند یا نه. همین. توقع شناخت و همدلی با فیلم باید در همین حد باشد. بزرگ کردن و بزرگ گرفتن دنیایی که بزرگ نیست و معمولی و روزمره است بزرگترین آسیبیست که میتوان به دنیای جمعوجور و دوستداشتنی سربهمهر زد.
سربهمهر را میتوان به دو بخشِ پیش و پس از سوار شدنِ صبا به تاکسی تقسیم کرد: گفتار نه چندان مهم رانندهی تاکسی که «در جریان بودن برای راننده مهمترین چیز است»، به جملهی کلیدی فیلم تبدیل میشود. و در چرخشی آشکار هرآنچه تا پیش از آن برای صبا دستنایافتنی مینمود، کاملاً در دسترس قرار میگیرد. در مقابل چیزهایی که برای صبا بیاهمیت بودند رفتهرفته به کابوس ذهنیاش تبدیل میشوند. دایرههای پیرامون شخصیتها به آرامی وسعت میگیرند و در اثر تداخل میان آنها به نماهای تکراری اما فکرشدهای میرسیم مثل قِل خوردن لامپ در کشوی خالی، وقتی صبا برای اولین بار تصمیم به نماز خواندن میگیرد؛ و جلوتر وقتی تصمیم دارد رازش را بیان کند، یا نمای پنجرهی سینما (و پرواز پرنده) وقتی پیامک را ارسال نمیکند و جلوتر وقتی نمازش قضا شده. چنین فیلمی به رفتار لحظهایِ شخصیت اصلی و ادراکاتی آنیِ او در مواجهه با واکنشهای آدمهای پیرامونش متکیست و سربهمهر نیز فیلم صباست: دنیای آدمی نهچندان مذهبی که گام برداشتنش در مسیر نمازخوان شدن، گویی بهوسیلهی سیمهای نامرئی هدایت میشود. (هر چند، تیزهوشی فیلمنامهنویسان در ایجاد قالب خودبسندهی فیلم باعث شده میزان نزدیک شدن و مکثها روی اندیشههای شخصیت اصلی، عهد بستن برای بهدستآوردن چیزی و پای آن ایستادن و نتیجه گرفتن مبنای اصلی قصه باشد اما میتوان نمازخواندن صبا را به شکلهای مختلفی از عهد، تعمیم داد.)
دنیای تنهای وبلاگه!
صبا ارجمندی در حال پس دادن تاوان استقلال خویش است. دختری که خواسته عزتنفسش را حفظ کند اما اعتمادبهنفسش را از دست داده. به حساب خودش سن ازدواجش گذشته. بیکاری و سَرباری افسردهاش کرده. فکر این است که بارداری دیرهنگام چه عوارضی دارد. زندگی او به مرثیهای خودنوشته تبدیل شده، به سلسله نِقهای مداومیکه تنها گوش شنوایش دنیای مجازیایی است، که صدایی ندارد. پس به او گوش میدهد و گوش میدهد. در چنین دنیای خودساختهای که به دیوارهای مجازی وبلاگِ «آرام باش» محدود شده، صبا نه تنها از پلههای عزتنفس بالا نمیرود، بلکه روزبهروز بیشتر در باتلاقِ عادت به سوگواریِ قبل از مصیبت فرو میرود. دنیایش روزبهروز محدودتر و کوچکتر و خودش حساستر و بدبینتر. تنها داراییاش میشود حفاظت از عزتنفسی که خود عامل اصلیِ تخریب هر روزهی آن است. در این زندگیِ «گوسفند»ی تنها نظرگاه صبا شده نظرات وبلاگش . جایی که خبری از «آهو»ی مغروری که صبا خودش را در کالبد او میپندارد نیست. در دنیای واقعی هم اوضاع به همین منوال است عرصه هر لحظه بر او تنگتر میشود، تمامیِ ستونهای استقلالش فرو میریزد و پناهی جز تنهایی و کمرویی و خودخوری باقی نمیماند برای تحمل. به این فکر افتاده که آدمها توی صف میایستند که به او توهین کنند، غافل از اینکه اون اصلاً به چشم کسی نمیآید که موضوع توهین قرار بگیرد. این را وقتی میفهمد که در بیکسیِ محض، حتا وقتی صد تا پیتزا از جایی خریده، چون در محدودهی کاری آنها نیست، درخواستش را بیجواب میگذارند، چرا که برای آنها اهمیتی ندارد که در چه وضعیتی است. در فاصلهای که آقای تفرشی زنگ بزند، صبا در آن وضعیت نامشخص که هم به بودن با کسی فکر میکند و هم میپندارد مورد توهین همان شخص واقع شده، چنان در حوزهی تنهایی خود بیکس است که در اوج تنهایی، تنها راه را پناه بردن به کس بیکسان مییابد.
دو دنیا
وبلاگ خانهی ذهنی هر کسیست که از وجود خانهای که در آن فهمیده و دوست داشته شود محروم است. ذهن یک وبلاگنویس بهشکل فعال و در لحظه در حال بهروزکردن وبلاگ خود است. پُستهایی که در قالب گفتوگوهای درونی در «آرام باش» آپ میشوند، همان لحظهای شکل گرفتهاند که صبا حسی را تجربه کرده و نه الزاماً وقتی به خانه برگشته و پای لپتاپش نشسته. زیباترین لحظات فیلم برای نزدیک شدن به این حس درونی، صحنههای ورود صبا به محل کار و خارج شدن او هستند. وقتی وارد میشود چشم ناظر او در حال ثبت آن چیزی است که دلش میخواهد ببیند و تا ساعاتی دیگر در وبلاگش به ثبت خواهد رسید. اما با بروز ماجراهایی که پیشبینیاش را نکرده، و بهشکل واقعی اتفاق میافتد، پستی که بهشکل واقعی نوشته میشود را میبینیم و اینبار صبا در قاب دوربین است: دنیای پیرامونش را بهشکل واقعی و نه با عینکِ وبلاگیاش دیده و بیاعتنا مسیری را که آمده بازمیگردد.
دنیای ذهنیِ صبا در سیلانِ میان واقعیت و مجاز شکل میگیرد. در تفاوتِ حقیقت پیش چشمش با دنیای مجازیاش. دنیایی که ارزش فشار یک دکمه مساوی بینایی خواهرش است و این بیاهمیت بودنِ فشار یک دکمهی ساده، صبا را از درونیاتاش دور کرده. مهم نیست واقعیت چیست. صبا آماده است هر لحظه با فشار دادن دکمهی دیگری از آن فرار کند: به پست نوشتن پناه ببرد، به جواب دادن به پیامکش، به غور در افکار وبلاگیاش، مشاور تلفنیاش، نرمافزار تبدیل نوشتار به صوت و.... مرز میان این دو دنیا، قبول جایگاه اجتماعیِ واقعی خود است و درگاه ورود بهآن عهدی است که با خدا میبندد.
مشکل از جایی آغاز میشود که صبا به بهانهی خجالت نمیخواهد در مقابل دیگران نماز بخواند. در واقع اما مشکل صبا این است که از برملاشدن شخصیت مجازیاش در هراس است. آن دختر احساساتی و ترسو و کمرو، عهدی بسته، که حالا برای به انجام رساندنش، مجبور است اصولی که پیشتر بنا گذاشته را زیر پا بگذارد و این بهمعنی برملاشدن خواستههای درونی صبا هستند که هر چند موجهاند اما پذیرش بیرونی آنها برای صبا خجالت آور است. او که در دنیای مجازیاش بهخودِ خود نزدیکتر است حال برای شکستن مرز میان این دودنیا به دردسر جدیدی افتاده است. درفتِ (= پیشنویس) صبا از تصویری که از خود برای دیگران ساخته، و خود را مقید به انجام و ادامهی آن میداند، در اولین قدم او را وا میدارد برای خواندن نماز به فرودگاه برود. این اوج گرفتن در کنار هواپیماها (این پرندههای مجازی) آغاز مسیرِ پُر درختیست که از همان ابتدا، صبا را به ادامهی راه امیدوار میکند. بعد از اولین نماز، در تنها باری که غذا خوردنش را میبینیم، صبا در تنهاییاش نشسته و با ولع صبحانه میخورد. همچون اسیری که آزاد شده. هنوز یک روز هم نگذشته پیشنهاد کار دریافت میکند و بهسرعت خواستگار. زندگی صبا به سمت ارجمندی، شیب گرفته است.
از این جا به بعد سربهمهر روایتِ کَندنِ صبا از دنیای مجازیای است که پیرامونش ساخته. هویت وبلاگیاش برای خواهرش هویدا میشود. مشاور تلفنی او را به مشاورهی حضوری فرا میخواند. وب نوشتههایش به دردلهایش با خدا تبدیل میشوند و این مناجاتهای عمومی با دستهای وضوگرفتهی صبا نوشته میشوند. «در جریان بودن» حواسش را پرت کرده اما زندگی واقعیاش هر لحظه بیشتر از توجه به امر مجازی خالی میشود. وقتی با تصمیمهای راسخش بعد از خواستگاریِ حضوری (و نه تلفنی) به تهران برمیگردد، دیگر خبری از سایهی بیقوارهی برج میلاد بر شهر پُر نور صبا نیست (یکی دیگر از آن نماهای تکراری). صبا حالا پلهپله بهسوی ارجمندی، نه بهعنوان نام خانوادگیاش، بلکه همچون یافتن گوهر ارزشمند درونیاش پیش میرود. چگونگیِ برملا کردن راز سر بهمهر را دیگر نمیشود در گوگل جستوجو کرد. صبا، حالا حتا بیش از آغاز راه تنهاست؛ اما میداند برای این ترس تازه باید به کجا پناه ببرد: برای بهجا آوردن نماز قضایش، جمع را ترک کند. به درفت گوشیاش رجوع کند و پیامکی که از ترس ارسال نکرده را برای همسر آیندهاش بفرستد. آهسته از پلههای سینما بالا برود. بیاعتنا به پیامک تازه به نماز بایستد و بیترس و مغرور، نمازش را برپا دارد.
دستآورد حرکتی در قدوقوارهی کوتاه صبا شاید همین باشد که در این اقدام خبری از پُست جدید وبلاگ نیست! صبا حالا کار و همسر دارد و از آن مهمتر، خانه. آهویی چنان آزاد که با عزت از گوسفندی گذشته. به انتهای غزل رسیدهایم ... «اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی».
کیفیت: سرگرم کننده