فعلها و صفتها
این یک موقعیت خاص، است. در موقعیت خاص چند آدم خاص، داریم. یادتان نرود که این یک موقعیت خاص، است. آدمها راه، میروند. راه رفتن آنها خاص، است. این «است بودنِ» راه رفتن آنها بینهایت اهمیت، دارد. آنها با دقت به یکدیگر نگاه، میکنند. نگاه کردن یک کار خاص، است. سکوت از نگاه کردن خاصتر، است. آنها دنبال هم راه، میروند و ما به دقت به آنها نگاه، میکنیم. این یک «دیدن»، است. در اوقات فراغت، آنها دی...، یا...، لوگ...، می...، گو...،یند. دیالوگ گفتن آنها مهم، است. خانههای آنها به رنگ خاصی، است. زردها «زرد»، است. قرمزها «قرمز»، است. آنها شاید با هم درگیر، شوند. این یک «درگیری»، است. آنها که درگیر نمیشوند درگیری را نگاه، میکنند. این یک «تماشا کردن»، است. همچنان یادتان نرود که این موقعیت خاص، است. آدمهای خاص پایانهای خاص میآفرینند. این یک «آفریدن»، است.
آنچه حوصله کردید و خواندید را میتوان برگردان کلامیِ میزانسنها و موقعیتهای بخشش تنها از آن خداست دانست. گویی درگیر ترجمهی متنی از هیدگر هستیم و این «است»ها باید خیلی مهم جلوه کنند تا این «اَستنده» بودن «است» به عنوان یک مفهوم هیدگری که در نهاد شخصیتها استعلا یافته است، حسابی توی چشم ما فرو رود. بخشش...، مجموعهای از فعلهاست که به جای نمایش اعمال در حال جلا بخشیدن به صفتهاست. طبیعی مینماید که از مناسباتش سر در نیاوریم. از خشونتش. از سکونش. نادَرکجایی و بیدَرزمانیاش و از همه مهمتر چراییاش؟ دنیای بخشش... دنیایِ پس از بزرخ است. فیلم در واقع با جهنم شروع میشود و در جهنم تداوم میباید. کیفر اعمال چنان نزدیک و عظیم است که خشونت عریانِ جاری در لحظهلحظهی فیلم در واقع زجر انسانی را به سُخره گرفته است. جهانی که نیکلاس ویندینگ رفن خلق کرده(چه از استتیکاش به عنوان یک فیلم لذت ببریم چه نه) دوزخی زمینی است که نتیجه اعمال شخصیتها متناسب با کیفیت رفتاریشان نیست. چرا که هر فعلی در مجموعهای از ریشههای نادیدهی روانی معنا مییابد و در دنیایی که تنها غرایز حیوانی منابع توضیحِ معنای زیستناند، تکثیر میشوند. اینگونه است که هیچکس، هیچکس را نمیبخشد. در نتیجه فردیت و میل به جاودانگی هر یک از شخصیتها در چنین دنیاییِ خالی از معنویتی تنها با خشونت افسار گسیخته معنا میباید.