نقاب زیبا و مسحورکنندهی فیلم را که کنار بزنید، جاذبه، شبیه به فیلم ترسناکی است با الگویی کلیشهایِ فرار دختری از دست نیروی شر و در انتها رهایی. جای نیروی شر را جاذبهی زمین گرفته و محیط هم به جایِ دهات کورههای تگزاس، جو زمین است. با این حال، جاذبه سینماترین (و نه سینماییترین) فیلم چند سال اخیر است. فیلمیکه با بردن داستان به جایی که تا به حال بدین درجه از دقت و وسواس نمایانده نشده و تأثیرات پیچیدهی پیرامونیاش بیننده را میخکوب میکند. این همان عصارهی ناب سینماست در جهت چسباندن بینندهی فیلم به صندلیاش با بیانی نو از داستانهایی هزاربار گفته شده اما چنان جذاب و تازه که گویی اولین بار است روایت میشود.
شخصیتپردازیهای زیرکانهی فیلم نیز به حجم سنگین فیلم کمک شایانی کرده: مردی که به راحتی دل میکند در مقابل زنی که به راحتی هر چیزی را رها نمیکند. دو سبک متفاوت زندگی که حالا برای زنده بودن باید به روش طرف مقابل تن در دهند. اینکه زنده ماندن مساویِ تغییر دیدگاه است یادآور این نکتهی کلیدیست که زنده ماندن در محیطی ناشناخته، نه بر پایهی تجربه بلکه بر اساس خلاقیت لحظهای و روشن نگه داشتن چراغ امید محقق میشود.
استعارهی پیچیدهی فیلم برای ما صحنهی رویاروییِ خیالیِ رایان و مت در سفینه است که یادمان میاندازد این ذهن ماست که تن به همزمانیِ جاذبهیِ زمین و تقدیر میدهد. متِ درون ما میخواهد زنده بماند. میخواهد حتا شده تحت تأثیر جاذبهی سکونآور خورشید همواره به روی زندگی و آفتابِ هر روز صبحش لبخند بزند.