آلزایمر/ احمد رضا معتمدی/ 1390:
داشآکل
آلزایمر فیلم پا در هوایی است. تکلیف ما بهعنوان بیننده با هیچ چیزش مشخص نیست. نه تردید شخصیتهایش، نه بیطرفی و برخورد گزارشی کارگرداناش، و نه دکورهای واقعینمایاش. همین باعث میشود نتوانیم چنانکه شایسته است، با فیلمی که قرار است با دلِ بیننده ارتباط برقرار کند و نه عقلاش، همراه شویم. از همان ابتدا که معلوم نیست تصاویر سیاهوسفید، آن هم با تأکید بر recبودنشان، را چه کسی میگیرد و اصولاً چه کاربردی دارند و بعد شروع بیحسوحال فیلم که بهراحتی ایدهی مرکزی فیلم را لو میدهد، مشخص است که با فیلمی برانگیزانندهای مواجه نیستیم. امّا بَعد، خست معتمدی در پیگیری طرح داستانیاش را با کشدادن صحنهها میبینیم که بیدلیل میزانسنهای خانههای شلوغاش را تکرار میکند و یا برخورد تلویزیونیاش را برای معرفی شخصیتِ کلهخراب. دستمان میآید آلزایمر قرار نیست خاطرهی خوب دیالوگهایِ شلاقیِ دیوانهای از قفس پرید و یا رویکرد رندانهی قاعدهی بازی را تکرار کند. حالا جسارت در ایدهپردازی زشت و زیبا و قدرت تصویرسازی هبوط بهکنار. اینگونه است که فیلم بهسان کلاسیکهای نخنمای هالیوودی با طمأنینه بسیار و صبری آزاردهنده، داستانِ نه چندان جذاباش را با تکیه بر کوتاهآمدنِ بیمنطق شخصیتها در مقابل آسیه، پیش میبرد و در نهایت بیسلیقهگی آن دیالوگ گلدرشت را در دهان میزرا میگذارد تا آنها که احتمالاً از دغدغههای معنوی معتمدی مطلع نشدهاند شیرفهم شوند و قلابی در ذهن داشته باشند تا این همه شلختگی را بدان بیاویزند.
حتا اگر هم بخواهیم نگاهی همدلانه بهفیلم داشته باشیم، آلزایمر فیلم کهنه و تاریخگذشتهای ست: فیلمی که برای اواسط دهه 60 با گرایش فیلمسازان آن سالها بهساختن آثاری که معنویت و نگاه عرفانی را قاطی داستان آدمهای ساده و فقیرشان میکردند، فیلم خوبی بوده است. گیریم که اعتقاد قلبی و درونی آسیه بهاینکه کلهخرابْ همان امیرقاسم مفقود شده است نمادی باشد بر ایمان بیغَلوغش و شک و شبههی آدمی بهخدا، یا بهزبانی که معتمدی میپسندد برای درک و فهم خدا دانش حضوری مقدم بر دانش حصولی باشد؛ اما این نگرش تا وقتی جواب میدهد که ما در تعلیق نصفهونیمه فیلم در این مورد که آیا آزمایش خون روشنکنندهی موضوع خواهد بود یا نه، باقی بمانیم. نه وقتی ما و همهی شخصیتها میدانیم که کلهخراب در واقع (هم تجربی و هم عقلی) امیرقاسم نیست. و تنها آسیه است که خودش را به نفهمی (بخوانید سادهدلی که به معناشناسی فیلم هم بخورد) میزند. این نقضِ غرض است که هم نشان دهیم آسیه مؤمن بهدرونیاتاش است و هم بر نادرستی درونیاتاش پافشاری کنیم. این نتیجهگیری ساده را اگر در اُسلوب معنای فیلم یا سخن میرزا قرار دهیم هم که دیگر نمیشود تناقض مستتر در فیلم را به این راحتیها رفع و رجوع کرد.
پایان سرشار از شَک فیلم هم کمک شایانی برای سَبککردن بار معنای فیلم یا ایجاد همدلی تماشاگر نمیکند و تنها بهدایرهی سوءتفاهمات فیلم دامن میزند. شکی که حالا بینندهای را که باید بهرفتار آسیه مؤمن شده باشد را هم بدگمان میکند. سر جای اولمان برگشتهایم و و گویا باید بیست سال جدیدی را شروع کنیم. حضور کلهخراب بهعنوان عنصری که گویی از غیب وارد فضا شده و قراردادن وی در مقابل چهار جهتگیریِ یقین، شک، انکار و سکوت وقتی بامعنی است که کلهخراب بهشکلی اتفاقی و طی فرآیندی تصادفی در این فضا پا بگذارد، نه اینکه کسی او را وسیلهی مقاصدش قرار دهد. پس در پاپان آنچه برایمان باقی میماند آسایش از عدم حضور کلهخراب است و نه حس ناراحتی از فقداناش. مسئلهای جانیفتادهای که فیلم میکوشد با آن دست تکان دادنهای مأمور کلانتری برایمان ملموس کند.
نمونه درخشانِ پرداختن بهاعتقاد قلبی و نه عقلی بهخدا را یک فیلمساز بیاعتقاد ساخته است: کیشلوفسکی، در فرمان اول از ده فرماناش، در زمانی کوتاه و بدون هیچگونه تأکید اضافی و یا گلدرشتی بهزیبایی هرچه تمامتر نشان میدهد: آنچه بهشکل یک اعتقاد قلبی موجود است، حتا اگر بهشکل عقلی ثابت نشود، وجودش را بهمؤمنان ثابت خواهد کرد. این مسئله نشان میدهد ساختن یک فیلم دینی با پیامی معنوی بهاعتقاد دینی نیازمند نیست، بلکه بیش و پیش از هر چیز نیازمند تسلط در بیان داستان و بهثمر رساندن ایدههای داستانی است.
از سوی دیگر امّا، آلزایمر، در مواجهاش با عشقِ یکسویهی نعیم بهآسیه یک عاشقانهی عالی و متأسفانه پرداخت نشده است. ساختار قرینهی فیلم و سکانسها و واکنشهای موازیِ شخصیتها تنها در قالب درگیرشدن با این عاشقانه بهثمر مینشیند. مثل دو نمای بالارفتن از پلهها، که برای نعیم با تردید همراه است، و برای آسیه با اعتماد و یقین؛ و یا پرداخت ظریف جایگزینشدن کلهخراب بهعنوان مرد خانهی آسیه، که با شکستن شیشه یکبار در دستان نعیم و یکبار شیشهی درب اتاق توسط کلهخراب موازیسازی شده. اینکه نعیم علیرغم میل باطنیاش باید از سر راهِ عشقِ آسیه کنار رَود و زمینه را برای حضور دیگری مهیا کند و نعیم، داشآکلوار تن بهاین کار میدهد، بستری دوست داشتنی برای ساکن نماندن داستان آلزایمر خلق کرده است. بستری که میتوانست حالوهوایی را که چنین فیلمی نیاز مند آن است بهسادگی ایجاد کند، اما بهمعدود ذوقورزیهایی مثل نمای مواجهه نعیم و آسیه در درگاه خانه محدود شده و در عوض تا دلتان بخواهد محمود را داریم با زیرشلواریاش.
کیفیت: وقت تلف کردن