رنگو/ گور ویبرینسکی/ 2011:
آقای هیچکس
رنگو، فیلم غریبی است: از یکسو نمیتوان مطمئن شد فیلمی باشد که بچهها بدون کمک بزرگترهایشان بتواند از پیچیدگیهای مفهومیاش سر در بیاورند؛ و از سوی دیگر در پارهای صحنهها، چنان خیالپرداز و کودکانه با موضوعات برخورد میکند که بزرگسالان را خسته میکند. این تنها ایرادی است که میتوان به رنگو گرفت؛ اینکه توازن قابل قبولی میان رویکرد کارتونیاش بهشخصیتها و ارجاعات پیچیدهاش بهوسترنها برقرار نمیکند. گور ویبرینسکی، کارگردانِ فیلم را بیشتر با سری دزدان دریای کارائیب میشناسیم، امّا فیلم درخشانِ هواشناس را نیز در کارنامه دارد که میتوان بهسادگی گفت: رنگو، ترکیبی از تسلط وی در کارگردانی صحنههای اکشن دزدان دریایی کارایب و ظرافتهای شخصیتپردازانهی هواشناس است.
این حرف تازهای نیست که جنگ آینده جنگ منابع آب آشامیدنی بر روی زمین است. رنگو با اینکه با قدرت تأکید میکند هر کس آب را کنترل کند میتواند همه چیز را کنترل کند، امّا رویکردش بهمسئلهی آب، اینگونه نیست: اگر میتوان با کنترل آب شهری مثل لاسوگاس عَلم کرد، تکلیف کشاوزانی که با این هجومِ تمدنِ مکانیکی کار و زندگیشان را از دست میدهند چیست؟ مشخص است که بر خلاف ظاهر مدرن فیلم و یا حتا انیمیشنبودنش با یک وسترن کلاسیک مواجهیم. همان داستان بارها دیده شده و همچنان هیجانانگیزِ مقاومت مردمی دربرابر چرخدندههایِ صنعتی که کشاورزی را نابود و تجارت را جایگزین آن میکند و دستبهدست شدن پول را در مقابل عرق جبین قرار میدهد. درونمایهای بهشدت آمریکایی که تنها بهیک قهرمان نیاز دارد تا تکمیل شود و رنگو، تیزهوشانه، این قهرمان را بهموجودی افسانهای، بهیک منجی، ارتقا میدهد. نوعی برگزیدگی که در فیلمهای سری ماتریکس نیز میتوان سراغ کرد، با این تفاوت که با بخشیدن رنگولعابِ قهرمانی که روح سرزمین غرب را ملاقات میکند جلوهای خاکی، سهلالوصول و انسانی بدان بخشیده که برانگیزانندهی احساس و شور همذاتپنداری است. همین که بهراحتی نمیتوان میان رؤیابودن صحنههایی ملاقات رنگو و روح سرزمین غرب و واقعی بودنشان تصمیم گرفت و فیلم صراحتاً پذیرش این نکته را دربرابر ایمانمان بهقهرمانش قرار میدهد، پیداست که اگر سختگیر و منطقگرا بهآن بنگریم، نمیتوانیم بپذیریم که این در نهایت این کاکتوسها بودند که آب را بهشهرِ خاک بازمیگردانند؛ همان کاکتوسهایی که حرکتشان منوط بر باوری کودکانه بود. همینجاست که مشخص میشود رنگو، علاوه بر فیلمی سرگرمکننده و جذاب، فیلمی عمیقاً میهنپرستانه است که میکوشد فرهنگ و بینشی را که پایهی تفکر آمریکایی است، همچون شهدی خوشگوار بهکام کودکان بریزد. داستان موجود مثالیای که میتواند قهرمان باشد اگر بخواهد و ظرفیتهایش را در درون خودش تقویت کند. این پیام روشن را منتقل میکند که بهخود ایمان بیاورید و آنچه هستید را بپرونانید، اینجا آمریکاست سرزمین فرصتها، همه میتوانند قهرمان باشند.این قهرمانِ ناشناس که معلوم نیست از کجا میآید و دارد بهکجا می رود، دلش میخواهد قهرمان باشد. ولی نیست؛ نیست تا چیزی را در درون خود مییابد: سرنوشت.
شگفتانگیز است، بعضیها قهرمان بهدنیا میآیند و گریزی از آن ندارند. حتا اگر بخواهند نمیتوانند از آن فرار کنند، پس دلبخواهی نیست. بازی و سرگرمی نیست. مردمی هستند که بهقهرمانشان دل بستهاند. باید ماند، جنگید و با امید بهپیروزی، رؤیای زندگی بهتر را در دل این مردم زنده نگاه داشت. این درست که قهرمانِ اینچنینی تنها بهانهایست که مردم برای ادامهدادن بهتحمل سختی بدان نیازمندند، امّا آیا قهرمان حق دارد با دانش بهاین موضوع از رسالتش سر باز زند؟ حداقلش این نیست که باید بداند کیست؟
آغاز راهش این است که بفهمد تبدیل به «هیچکس» شده ولی «این روزها مردم برای همچی اسم میزارن». قهرمان ما هم میتواند کسی نباشد، امّا نمیتواند بینام بماند؛ او رنگوست، مارمولکی عاشق هنرپیشگی و نقش بازیکردن، که خیلی دیر میفهمد مردم شهرِ خاک یک هنرپیشه که ادای قهرمانان را درمیآورد نمیخواهند، یک «قهرمان» میخواهند. تازه وقتی که از جاده میگذرد و روح سرزمین غرب را میبیند، می فهمد آن روشنفکری که در ابتدا گورکن بهاو گوش زد کرده بود، بهچه معناست. «ما همه چیزهایی رو که لازم داریم رو میبینیم.» زیبایی در این روشناندیشی است نه در پی حقیقت و منطق این دیدهها رفتن. این همان سرنوشت است، امّا خودساختهاش!
می بینید! موضوع دارد همین طور پیچیدهتر میشود . همهی زیبایی رنگو این است که چنین مضامینی را طوری منتقل میکند که کسی آخر فیلم متوجه نشود وقتی در پایان فیلم شهر سر پا ماند رنگو هم در دل بیابان به سمت غروب نرفت. در شهر ماند و احتمالا کلی هم زندگی کرد.
کیفیت: حتما ببینید