استخوان زمستان/ دبرا گرانیک/ 2010:
جایِ خالی جیساپ
پارسال پرشس را داشتیم و امسال استخوان زمستان. داستانِ مواجهه و مبارزهی دختران نوجوان با مشکلات و مصائبی که جامعه سر راه آنها قرار می دهد؛ و مبارزه و دستوپنجه نرم کردن آنها با این مشکلات که معمولاً هم با پیروزی ظاهری و مقطعی همراه است.
دلیل ساخته شدن و توجه به چنین فیلمهایی در آمریکایی که با شرایط بد اقتصادی مواجه شده مشخص است؛ خیلی ساده: این فیلمها، فیلمهایی روحیهسازی هستند.در ابتدا یک شرایط بسیار بد نشانمان میدهند که هرکسی پیش خودش خدا را شُکر کند چه خوب که برای من این اتفاق نیفتاده است و بعد کمکم مشکلات با جانسختی دختر معصوم مرتفع میشود و برای پایان هم یک سکانسِ «و زندگی ادامه دارد» برایمان در نظر میگیرند و تمام.
نکته جالب آنجاست که در استخوان زمستان ،ری میخواهد برای خلاصی از دست شرایط موجود به ارتش ملحق شد. معرفی کردن ارتش آمریکا بهعنوان مأمن آن هم در موقعیتی که آمریکا در باتلاق دو جنگ گرفتار آمده از مواردی است که معلوم نیست باید در چنین فیلمی جدیاش گرفت و یا از کنارش به شکل یک شوخی گذشت.
نمایش پذیرندگی انسانها در شرایط سخت اگر در قالب کمدی ارائه نشود بسیار آزار دهنده است. برادارن کوئن در یک مرد جدی آنقدر زیرک بودند که داستان -مردی که همه میخواهند به او بقبولانند باید شرایط پیش آمده در زندگی اش را بپذیرد- را در قالبی کمیک بریزند تا پذیرندگی پرفسور برای ما خندهدار باشد و تلخی داستان به نرمی در درونمان نفوذ کند. در استخوان زمستان نیز شرایط پیش آمده برای خانواده دالی و ری ،که بار این مصیبت را به دوش میکشد، بهگونهای است که اطرافیان پذیرش شرایط را به ری نه تنها توصیه بلکه تحمیل میکنند. تحمّل چنین فیلمی سخت است به خصوص وقتی سازندگان توجه خاصی به این موضوع ندارند که ری برای حفظ زمین، مادر و خانواده باید از پدر و حضورش در زندگی خود بگذرد؛ و با بیملاحظهگی از پروراندن این درونمایهی دینی غافل میشوند و روایت صرف اتفاقات را تنها رسالت خود میدانند و از زیرِ بارِ پرورش زیرلایههای فیلم شانه خالی میکنند(تفاوتی که آثار میشل هانکه را از سطح سینمای رایج جدا میکند و برتری و اعتبار میبخشد).
به همین دلیل ساده استخوان زمستان تا یک ساعت اولیه فیلمی است که نمیتوان دیدناش را به دیگران توصیه کرد. صرفاً به فیلم مستندی میماند که از یک مکان دور اُفتاده تهیه شده است. مکان را میشود عوض کرد و مثلاً فرض کرد چنین اتفاقی در آلمان میاُفتد و یا به جای ری میشود یک پسر گذاشت و... اما درست پس از گذشت یک ساعت -اگر تحمل این همه بی قیدی سازندگان را داشته باشید- بالاخره فیلم رنگوبویی انسانی میگیرد و از خشکی غیرقابل قبولاش خارج میشود. درست از جایی که عموی ری(تیردراپ) از پیلهی خود خارج میشود و در کنارِ ری قرار میگیرد. کمکم بوی خانوادهای که باید در چنین شرایطی یارویاور هم دیگر باشند به مشام میرسد. و بعد صحنههای خوبی داریم مثل صحنهای که تیردراپ شیشهی ماشینِ دارودستهی خلافکار فیلم را، چون زورش به خودشان نمی رسد، میشکند یا با برخورد منطقیاش با پلیسِ احتمالاً فاسد جلوی بحران دیگری را میگیرد.
زمان زیادی از فیلم صرف نمایش راهرفتن ری در لوکیشنهای خشن و سرمازده منطقهی میزوری شده است؛ درست مانند راهرفتنهای پرشس در خیابانهای کثیف شهر در فیلم پرشس. اما زیباترین لحظات فیلم صحنههایی هستند که فیلم سخاوتمندانه بهدل تنهایی ری نفوذ میکند و از مبارزهای درونی خبر میدهد که در لحظههایی خاص تابوتحمل را از ری میگیرند؛ مثل ایستادنهای مکرر ری در مقابل لباسها درون کمد، و یا التماس او به مادرش برای آنکه یکبار هم شده در گرفتن تصمیم به او کمک کند، و زیباترین لحظهی فیلم وقتی است که ری دَستان پدرش را برای تحویل به ادارهی پلیس برده است(به چیزهایی که روی پلاستیک حاوی دست ها نوشته شده دقت کنید).
همچنانکه از چنین فیلمی انتظار میرود بازی بازیگران از سطح یک فیلم عادی بسیار بالاتر است و دو بازیگر نقش ری و تیردراپ بازی خود را در حد بهترین بازیهای سینمای امسال ارتقا دادهاند. جدا از شکل ظاهری اجرا -که بیشک حضور در محیط و هدایت کارگردان نقش بسزایی در درآمدن آن داشته- هر دو بازیگر موفق شدهاند موقعیت گیراُفتادن در مخمصهای را که راه پسوپیش برایشان باقی نگذاشته بهخوبی در سکوتهایشان متجلی کنند. درست پس از گذشتن از همان یک ساعت آزاردهنده تیردراپ بهجای آنکه مستقیماً به ری بگوید پدرش مرده در چشمهای او زل میزند و بعد از مکثی آگاهانه میگوید: «تو دیگه مال منی». خبری از گریهزاری نیست، به زحمت حتا میتوان گفت ری شوکه شده باشد. سکوت ری ادامه مییابد تا تیردراپ ابعاد مخصمه را برای او میشکافت و بَعد دست ری را داریم که به سمت عمویش دراز میشود و برای لحظاتی کوتاه شانهاش را فشار میدهد. همین. خسّت فیلم در نمایش احساساتِ سطحی بهخوبی در این صحنه رخ مینماید و دو بازیگر به درستی از پس اجرای آن برمیآیند. جلوتر و در پایان فیلم وقتی تیردراپ میفهمد نمیتواند مثل برادرش گیتار بزند یکی دیگر از همین بازی در لحظههای که باید سکوت کرد را داریم. و پرده از حقیقتی تلخ برداشته میشود: تیردراپ نه میخواهد و نه میتواند جای پدر را در این خانواده بگیرد. این مسئولیت همچنان بر دوش ری باقی خواهد ماند.
و به عنوان نکتهی آخر: تیتراژ پایانی فیلم را از دست ندهید. اگر از آن دست سینما دوستان هستید که فیلمها را تا لحظه پایان تیتراژ پایانی میبینید. فیلم برای شما سوپرایز کوچکی در نظر گرفته. اگر خوشتان آمد هم میتوانید تماماش را در بخش ضمایم دیویدی پیدا کنید. حیف است شیطنتهای دختر کوچولوی فیلم را در آن صحنههای کوتاه از دست بدهید.
کیفیت: سرگرم کننده