سه پایان خوب برای سه فیلم بد
بازندهها برندهاند!
سه فیلم اکران نوروزی، خصوصی، انتهای خیابان هشتم و گشت ارشاد حتا بهمدد کارگردانیهای بعضی جاها خوبشان از سروسامان دادن بهداستان جسته و گریختهشان عاجزند و بهزحمت میتوان خط و ربط علی و معلولی داستانهایشان را بدون حدس زدنهای دورهمی کشف کرد. حتماً باید دو سه باری انتهای خیابان هشتم را ببینید تا بفهمید رابطهی اَبر و بهداد دقیقا چیست یا اصلانیِ خصوصیچگونه موجودی است و اصلا دردش چیست، سه شخصیت گشت ارشاد هم که اصلاً هیچ.
در تمام مدت دیدن این سه فیلم بهاین فکر میکردم که سازندگان چطور میخواهند از دل ملغمهای که درست کردهاند نقطهای برای پایان بیابند و بیاغراق، اعتراف میکنم پایان هر سه فیلم شوکهام کرد. بهنحوی کاملا پیچیدهای که سعی دارم توضیحاش بدهم هر سهی این پایانها( منظور لحظهی تمام شدن فیلم است و نه مفهوم آکادمیک پایان یک فیلم) سنخیت چندانی با پایانهای رایج سینمای ایران ندارد. این دست پایانها چیزهایی هستند شبیه درک عمیق از موضوعی که لاجرم انتهایی برای آن متصور نیست و نقطهی انتهاییشان نقطهی رهایی نیز هست. لحظهای که با نوعی کشف زندگی همراه است با این تفاوت نسبت بهسایر فیلمها که شخصیتها مسیری نامعقول را برای رسیدن بهاین نقطه طی کردهاند.
استاد چنین پایانهایی در داستان نویسی ایران، جعفر مدرس صادقی با نمونههای درخشانی مثل گاوخونی، بیژن و منیژه و شاهکار کمتر قدر دیدهاش دیدار در حلباست. برای باز شدن مطلب و ربط دادنش بهدنیای سینما بهتشابهپایان بندی تیغ زنِداوود نژاد و بیژن و منیژه ی صادقی توجه کنید: در هر دو پس از آشنایی با شخصیت ها و درگیر شدن نیم بند با موقعیتها و دغدغههایشان با پایانهایی رویا گونه مواجهیم که در بیمکانی و بیزمانی اتفاق میافتند و نکتهی مهمشان این است که سازندگان این دو رویا بهاین که دارند زندگی را با رویایشان دور میزنند واقفند و در واقع برای فرار از جبر زندگی بهآزادی و رهایی دنیای رویا پناه میبرند تا چیزی را بیان کنند که در زندگی واقعی جریان ندارد. هم در تکهای که زن در انتهای بیژن و منیژه میاندازد و هم در آن سنگهایی که در پایان تیغ زن بهیکباره یاقوت میشوند، شیطنتی آگاهانه نهفته است که خالقان هر دو اثر با آگاهی از آنها و پنهان نکردنش از چشم مخاطب آن را خلق کرده اند.در گشت ارشاد با چنین پایانی مواجهیم: در غلتیدن بهرویایی که پس از یک حمام خون رخ مینماید و چشم ناظر و آگاهی که موقعیت را توضیح میدهد. این کندن از دل ماجرایی روایی که با تمام توان میکوشد تا حد امکان واقعی جلوه کند و نمایش رویایی که حاضران در آن بهرویا بودن آن واقفند همین جوری هم عجیب و غریب هست، اینکه زندگی بهشکل رایج هیچ راهی برای سروسامان دادن بهاوضاع نابهسامان شخصیتهای فیلم پیش رویشان نمیگذارد ،در نتیجه دنیایی بالاتر و با قوانینی نانوشته میتواند زمینه را مهیای رستگاری این سه کند. آنها که از سر ناچاری تن بهاین رفتار دادهاند و بهگمان خود با کمک کردن بهدختری معصوم در حال پاک کردن اشتباهات خود هستند، حالا و در تصویری که ما میبینیم گویا مُردهاند اما حدود این دنیای جدید را نیز قوانینی مشابه دنیای واقعی میسازد. اگر پولاد از پلیسها رد میشود تا بهوصال محبوب برسد میتواند دختر مورد علاقهاش را هم با خودش بهآن دنیا ببرد! و دو نفر باقیمانده که از فیض مُردن محروم گشتهاند مسیر معکوس رفتنشان را میپیمایند. سوال اساسی اینجاست: این رویا اصلا رویای کیست؟ جواب سعید سهیلیست! سهیلی با جمعبندی مضمونی حرفی که نمیشود در قالب واقعی زد، قهرمانان کج رفتارش را در شکلی رویاگونه تقدیس میکند.درخصوصی اما ابراهیم چنین رویایی را میشنود! رویایی که در آن، او بهشخصیتی تبدیل شده که اخلاق را فهم و درک میکند و برای از بین بردن نوزادی که قربانی هوس رانی او شده ناراحت و نادم است. در نگاهی بازتر خصوصی نمایش رفتار و کردار یک آدم بد است که بد رفتار میکند، بد عمل میکند و بهحرف کسانی که صلاحاش را هم میخواهند گوش نمیدهد و در پایان فیلم نه متحول میشود و نه کار مبنی بر اصلاح شدن رفتارش از او بروز میکند. در واقع هیچ بعید نیست با شکلی که فیلم از شخصیت حقوقی ابراهیم بهخوردمان داده خبری هم از عقوبت جنایت نباشد و درست در لحظاتی که میاندیشیم باید منتظر چند دقیقه دادگاه و اظهار ندامت ابراهیم باشیم فیلم با یک طلوع بهپایان میرسد و فرح بخش فیلمی را که شوکرانی شروع کرده و آدرین لینی پیش برده، لینچ وار پایان میدهد و ما را با تنبیه نکردن شخصیت گناه کارش شوکه میکند.واگذار کردن ابراهیم بهموقعیتی هذیانی که صدای مهربان زنی که کشته را میشنود، کنایهایست بهکل فیلمی که دیدهایم: دنیایی که در آن، آنها که میخواهند حقشان را بگیرند میمیرند و آنها که سوء استفاده کردهاند باقی مانده و زندگی را ادامه میدهند. رویایی شنیداری ابراهیم در کنار رویای پایانی گشت ارشادنشان میدهند راهورسم زیستن در دنیایی نابرابر چیزی شبیه بهزندگی در کابوس است و آسایش و آرامش تنها از راه مُردن حاصل میشود . پس آنها که بهاین زندگی کابوسوار میبازند در واقع برندههای بازی هستند که شرکت کنندگان و داوراناش کسانی مثل هاشم پور گشت ارشاد یا ابراهیم خصوصی هستند. پس بهتر است ببازی تا برنده شوی! از همین جا میشود وارد انتهای خیابان هشتم شد که بهشکل جالبی بهدلیل سانسورهای اعمال شده چنین پایان یگانهای دارد (و فیلم در شکل حقیقیاش از چنین جمعبندی مضمونی عاجز بوده است.) نمونهی خوب چنین پایانهایی پسرِ برادارن داردن است: پایانی که گویا نتیجهی اشتباه تدوینگر است در حذف بخشی از فیلم که فیلم برداری هم شده اما اشتباهی حذف شده است. لحظهای که نیلوفر با تنهایی خود در مقابل آینه تنها مانده را بهعنوان لحظهی شروع در نظر بگیرد و فرض کنید رفتاری که از بهرام و موسی سر میزند تصاویر ذهنی او هستند که اگر تن بهآن نمایش بدهد عاقبتی است که در انتظار خانوادهی اوست.از آن سو هم میتوان فرض کرد اگر هم نرود فرقی در اصل ماجرا نخواهد بود: موسی که بازنده و خونی کف رینگ افتاده، و بهرام هم که بهدلیل خبری که شنیده در آستانهی خلق فاجعه است. بازی هر دو سو باختهی نیلوفر برای تهیه ی پولِ دیه، در پایانی که در واقع اتفاق نمیافتد نمود مییابد. این که تفاوتی در این نیست که نیلوفر خودش را بفروشد، بهرام خودش را آتش بزند یا موسی تبدیل بهیک آدم روانی بشود( بعد از یک عمر بردن و حالا باختن)، عبث بودن اتفاقی که در این 72 ساعت شاهدش بودیم حالا در آستانه فاجعه ماندن و وارد نشدن بهآن معنا میباید. نیلوفر، بهرام و موسی پا را از مرزهای خود فراتر نهادهاند برای نجات کسی که خواهناخواه اعدام خواهد شد پس شاید بهتر باشد این گونه ببینیم که آنها که بازی را بهزندگی باختند در واقع بهخود ثابت کردهاند که برندهاند.
گشت ارشاد، خصوصی و انتهای خیابان هشتم که بهراحتی میتوان گفت بهدلایل فراوان مکانیکیِ شکلگیریِ یک فیلم آثاری ضعیف و حتا بد هستند بهمدد پایان بندیهایشان جا را برای فکر کردن بهدنیای درونیشان باز میگذارند: دنیایی که برای رسیدن بهحق باید از مرزها گذشت و عبور از این مرزها الزامی برای موفقیت نیست بلکه تنها راهیست که شخصیتها را بهاصل وجودی خودشان نزدیک میکند، بهفهم جدیدی که از زندگی مییابند. مثل سفیدی پر خونِ نمایشگاه ماشین که وقتی روز بود تاریک بود و وقتی پولاد مُرد روشن شد، برای خونی که از حالا برای دلیل درستی ریخته شده بود. مثل سپیدی صبحگاه خصوصی یا نور نمایشی که بهرام و نیلوفر بهراه انداختهاند...